پشت بوته ها ی شب
سپیده، خواب در چشم
به گوش ایستاده
و به اغوا،
لبهای نرسیده ی تمشک را مک می زند و می بوسد
پشت بوته های شب
هنگامیکه باغ از تبِ خواهش به عرق می نشیند
و خوشه های تاک
دور از نگاه
بر دامن باغچه خون می ریزند
نابهنگام من
خود را در باغ می یابم، بازیچه ی باد
جامی در دست،
در میان آنهمه آتشکده، خاموش
در درون خود، آتشم بیهوده می سوزد
جام دگر، افتاده بر سکوی پراز مهتاب، لبریز
نه از لرزش مستانه ی دستی، از گزندِ باد می لرزد
بهار در باغ خنده می زند
و من، از خود، بیخود
به گردن شب می آویزم
و کم کم از یادی
بر سنگفرش ساکتِ مهتاب
سایه ای جان می گیرد
بسویم می آید
کوره ی دلدادگی زبانه می کشد، در تن می سوزد
موجی در موجی بر دریاچه می پیچد
و سرانگشتان چیره ای آنگاه
چون مار بر مخمل شب می لغزند
ماهیان سرخ،
در بلور جان، بیتاب می چرخند و می چرخند
ناگهان
پرنده ای در بیدار باشِ آواز خود، پر می گشاید
و میوه ی کال از شاخه فرو می افتد
رامشگرانِ شب،
پشت بوته ها،
بر دفِ شکسته می گریند
و قوی سپیده
بر گستر دریاچه، سوگی از افسوس می ریزد
و پیش از آنکه من به خود آیم
دریاچه را با یک جرعه می نوشم.
یوفالا، سپتامبر ۲۰۱۴