چون خیالی که خیره بر ماه، در مه فرو می رود
ما از یاد خواهیم رفت
کنار کوپه ی کاه، بر کشتزار سوخته
خیاط تابستان
از تب و تاب می افتد
و درنای تنها از دریاچه پر می کشد
به کجا برود؟
به وطنی گمشده در غبار؟
به گورهای بی نشان؟
به مردابی که زبان آب دارد لال می شود؟
یا به فلاتی که سرود ملی ش
سرشار از واژه های گسست و سازهای فاصله
در هیاهویی بیگانه
مدام در کوچه عربده می کشد؟
به فریبی که عطش فرو نمی نشاند؟
به کجا برود؟
.
آنجا، در انجماد خاکستر
نفس آسمان از ابتذال و دار
بر نمی آید
اگر باد از تاب بیرون نجهد
اگر او نیز شانه بالا نبرد
شاید که درنای خسته در نسیم
خانه ای یابد!
.
دستی پنجره را می بندد
نگاه پسرکی که بازپرتاب توپش را به انتظار نشسته است
بر چهارچوب نومید پنجره یخ می بندد
نوک جوجه ی تنها به آشیان، دیگر باز نمی ماند
و آنگاه آن زن عبوس، گره در ابرو
به درون خانه می خزد
دری برای آخرین بار باز، و برای همیشه بسته می گردد.
.
.
آتلانتا، ماه مه ۲۰۲۳