Feb 262017
 

دستی باز، دستی در بند
بر قطاعی از جهان ایستاده ایم
با لبخندی شیطنت آمیز بر لب
جهان در میان زنجیر خود دست و پا می زند
و ما معصومانه حلقه ای باز و حلقه ای زنجیر می کنیم
و از هراسِ نادانسته ها، خیام وار بر خود می لرزیم
و شب که بسر می اید
نتی غمگین، نتی شاد
در حصار، نغمه می خوانیم
خیره
بر ردِ سرخی مذابْ از خطه ی خاکستر افق
که بازباره سر بر آرد
تا نطفه ی کبود را بشارت دهد
آرزویی سوخته از یاد رود، آرزویی نو بپا خیزد
بر خاطر اما
از میله و حصار،
چینی از اندوه می ماند

امشب، زمین
زنجیر باز کرده از مدار خود، ماه را
بر سبزه ی برآمده از خاک من،
چینِ دامن بلندش را صاف کرده،
سفره ی ماه می کند
شب، جامه اش مخمل، با نغمه ی رود
فلوت می نوازد
سایه های نومیدی، زنجیر در چهار دیوار خانه ام، از خاک می گریزند
زمین برهنه شده، در برکه ی مهتاب می غلتد
یاری، رهیده از زنجیرِ یاری
زمین و ماه بدورم
دست در دست، مستانه می رقصند
تا بیایم از شادی فریاد کشم
تا بگویم آی دلدادگان
من شاهدِ مفتخرِ رهایی ماه از حلقه ی زمینم
من اینم، من آنم
به هوش می آیم
دستهایم را در بند،
و ترا در زهدان گایا می بینم

یار که نه، همزاد منی
گاه از دریاهای سیاه،
موج می شوی، می آیی
ساحلِ آفتابم را قیراندود می کنی
گاه بر انبان فردای من،
بر اندوخته ی سالِ پیش و ماه من
خانه می کنی
از فرسودگی من، فربه می شوی
دمی از جویدن باز نمی مانی
و بر بوم فریب،
یاران ات، خانه ی خاموش بی زایش ات را
رستاخیز آرزوهای مرده می کنند
می دانم
همزاد منی و از تو رهایی ام هرگز نیست
می دانم که بودِ تو از بودِ من است
و نبودِ من از بودِ تو
و کاخِ فاخرت را بر ویرانه ی اجاره ای من بنا کرده ای
می دانم . . . .
می دانم . . . .
تمام طول راه ، با نشانه هایت بر در و دیوار
حضورت را اعلام می کنی
بدان که تو نفرین خدایانی
من روز را با تنی شکننده در میان چنگالهایت بسر می برم
و هر شب به دیداری در کابوسم وعده ای داری
اما
هر چه هستی، هر چه نیستی
هرگز . . . .
هرگز به سازت من نمی رقصم.

-Gaia
آتلانتا اکتبر ۲۰۱۶

 Posted by at 8:32 PM

 Leave a Reply

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>

%d bloggers like this: