Dec 072023
 

شبی که خدایان

بی آنکه کوبه به در کوبند

چون تندر فرود آمدند و

دامنمان آلودند

نخستین طبل بصدا درآمد

وَ ما فرزندان خلف،

ستیز

اصل ابدی جنبش را

چون نوزادان، که مکیدن پستان

آموختیم.

.

.

پس پدرم

تا هفت فرزند نُخبه اش را در آن بگنجاند

بر قاف پناهگاهی بنا کرد

معبدی بی منبر

و خود زنگی کَر در دست.

حوای پر هراس

سرخی لبهایش رنگ باخته از تناولِ آلبالویی ترش و تلخ

بازوانش باز

بیصدا صدایمان می کرد

سنگی، مرداب پرخزه را آشفت

و فلاتِ سبز بگوش نشست

.

آتشی در میان معبد برپاست

هیمه های رنج، در اندرون پرشعله می سوزند

برف برف اما تا بام،

در و پنجره در خود فرو برده

.

.

جرقه ی یادی گنگ در خاطرمان

تا که برخیزیم و هرچه گَرد زمستان را

بروبیم.

.

.

و فلاتِ سبز شانه های آبیش را بالا برد و به تماشا نشست

و ما خون خدایان در رگهایمان

پارو از دست برافکنده

نیزه ای ساختیم.

آتلانتا، جولای۲۰۲۰

 Leave a Reply

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>

%d bloggers like this: