Dec 072023
 

بوران، سرفه می کند، شال از یخ و در فریاد

دیوانه شده

مشتِ حسرت به در خانه ی من می کوبد

آتشی افروخته ام، بی خمار و دم و دود

جنگلی در تبعید!

سایه ها بر بام، کیسه ها در دست،

بیصدا، لرزان، پی هیزم، پی گنجینه ی من می گردند

گنجها در معبر!

.

آی دوست…

که از کندویم همیشه کامت شیرین

هایی! هویی! نوایی!

روشن کن چراغ را، تو اگر بیداری

تا دستِ از درِ و بام من بردارند!

هرچند

شب، چرت می زند آهسته، وهم آلود

سایه ای می آید، سایه ای می میرد.

.

کَنده ام اینهمه گُهر، با چنگ و دندان از دلِ کوه

فیلسوف کبیر باز سر می جنباند

و بُهت، دهانش نیمه باز، از شگفتی فریاد می کشد!

.

بر دوش گرمِ زمین، سیاره ای سرد

بَرِ گنجینه ی من، نشسته هم نفسم

دزد در خانه ی من، پاسبانم شده است!

….

دسامبر ۲۰۲۱، آتلانتا

 Leave a Reply

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>

%d bloggers like this: