Dec 072023
بر داربست میخ می کوبیدند
خورشید داشت خون قی میکرد
آنچنان شعری از آتش سرودیم که
جنگل خشکیده را سراسر، سرخ
دودش بر هفت آسمان در پرواز!
از سراشیبی تند طغیان، سواران سر رسیدند
مادران بر فلات برآمدند با گیسوان خیسِ هر چه بادا باد
دلدادگان
از تب و تابِ خفته ی خاوران
دشنه بر کشیدند
سوگ، افسانه شد و
تردید، درمانده و بی خانمان!
.
بیاد اتاقی درش بسته و تاریک
بیاد یک بشقاب کمتر بر سفره
و سفر دور و دراز شبانه در کوچه های آه و اشک
و بوی غذا که هر شب در راهروی خاطره ی پدر منفجر می شد
مادران ورای مرزهای عتیقِ نفرین
مشت، رو به زمین و آسمان گره کرده و
در تاکستان یکدست
چون عصبی از کوبه ی چکش
ریشه از ژرفای خاکِ سرخ،
فریاد برآورد
غوره ی خشم بر شاخه، انگور شد و
آنگاه
سروری نه!
سرداران سر رسیدند!
.
.
آتلانتا، نوزدهم دی ماه ۱۴۰۱