Dec 072023
 

در این اتاق، سه پنجره

یکی برای سلامِ آفتاب

دیگری برای نفسِ سردترین زمستان

آخری،

رو به کوچه

رو به ستونی عتیق، ترک خورده، آشیانی بر آن

رو به جوجه ای که سر برآورده از نیستی!

چهار مردمک مضطرب بر آن میخکوب، همیشه باز!

.

در خلوت شمعی می افروزند و

در تقاطع سپیده، سر در گوشِ خورشید، به نجوای، ماه!

شتابان!

از پارگی دامنش،

رازی بر بام برهنه می شود

خانه گل می دهد، خیابان می رقصد

هر سپیده، شماری وُ

خیاط، برای بهاری که از راه می رسد

سبزه و بوته می دوزد

سپس بر بالِ سفیدِ بیخیالی، بوسه ای وُ

کفتری که در ابرهای دوردست گم می شود

بهار از پستانی گرم، شیر می نوشد

خانه را خورشیدی برانگیخته، بی غروب!

سینه ی اتاق مدام می جوشد!

.

افیونش نامیدیم و مرده اش پنداشتیم

از عتیق برآمد و پر درآورد

بال بر سراسر کوچه، چتری سیاه گسترده!

چهار دیوارِ در سوگ!

طناب و دار!

چهار مردمکِ خیس، منتظر!

.

یک صندلی خالی و هزار قامت نو برافراشته

یک آواز خاموش و هزار آوازِ تازه در خروش

بی شک

بر پیشانی کوچه، تب ترانه ای از خون

به همین زودی،

به جنون می نشیند!

.

آتلانتا، دسامبر ۲۰۲۲

 Leave a Reply

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>

%d bloggers like this: