بر تمنای فلات تشنه
غلغلهی رود
شرم زمین ترک خورده را می مکید
و زوال،
چادرش، فراختر از فلات
تا آتشی بپا کند، در دشت پی استخوان می گشت
بادِ مردد، به این سوی و آن
به گیسوان تو راهیش نبود
که نگاه جوانت
تنها با سنگ سخن می گفت
من محو بارش وُ شتاب رود وُ در تو،
حضور سنگ بود
به پایانی می اندیشیدی شاید
که از فاصلهی خامشِ بین دو تندر
نوای سوگوارِ نی
رسید وُ
چون مسافری پشیمان
بر سنگ نشست.
.
با من از پایان سخن مگوی
که از خزه های ساکتِ واژه بر سنگ
چشمه ای شور می جوشد، هنوز
زخمه می زند بر اندوه، هنوز
گاه، نجوایش،
فریادِی، برون افتاده از دریا، یال بر ماسه می کوبد
وَ گاه به ژرفایی، در خود فرو، فسرده می ریزد.
.
در اتاقی بی حجم و نشان
نشستهای ناپیدا
با سفره ای مختصر، تا زنجیرنگسلد
وَ نگاهت
قصه ای است بی پایان
که بر دیوار خاطره، هزار شبِ بیخواب را
با شیارهای خطوط موازی
آویز میکند.
.
کاش می توانستی رخوت خاک را
شخم بزنی، دانه بکاری وُ . . . .
چه می گویم؟ خاکِ سترون کی میوه می دهد؟
در مرکز زمین، دانهی انفجاری باید
تا که برخیزی!
تا که برخیزند!
……….
.
آتلانتا، پنجم مارس ۲۰۲۲