تلخ، نه چون شراب
زهرآبه یی بر سفره ی شام.
انگاه که نغمه های شبِ کوهستان
و حجم دریا
پُر می شوند از من
آنگاه که چشم انداز، کران تا کران مرا باز می تاباند،
گاه به سکو ت و گاه در غوغا
و آینه،
نصب بر چهار پایه ی هستی،
هزار پاره تصویرِ جهان را
در نقشِ من، به هم می زند پیوند،
در می یابم با شگفتی
که چگونه مرا فرو برده در چاهِ هرزه گی خود،
تلف و نیست کرده ای
اما
دوشیزه ی نگاهم، سپر در دست،
سمج و پاکیزه
از حضورت مایه نمی گیرد.
گاه کوچه های حلب را تهی می کنی،
گاه سایگون را،
تا که خود سرشار شوی.
و گاه یکشبه اوین را در خاوران فنا میکنی.
در خانه که باید آب را شراب،
شراب را تلخ،
تلخی را زهر می کنی
و هزار پرنده ی شوق بر ایوان را،
با سنگپاره می رانی
دستها، از دستها می گسلی
و بر آسمانِ خانه، باد می شوی، در باغچه ی بلبشو راه می روی
چون جادوگری جیغ کشان از چپ، صنوبر و سوسن بر خاک افکنده
از راست، عربده کش چون اوباشی
یخچالهای دماوند را سیلاب،
و دارکوب کوچک را که سر به کار خود بر ساقه ی پوسیده کرم می جوید
نقش بر زمین می کنی.
در آشپزخانه،
میهمان ناخوانده!
پرچم قبیله و سرنوشت را عَلَم
قصه می گویی
پدرِ سر در گم مرا از خشخاشِ اوهام، خمار
تا از پستانها ی مادرم، در شیشه ی کولا تا می توانی بنوشی
ای زهرابه ی جام های کریستال در پارتی توطئه و تفنگ
همین روزهاست که راهبه ی نگاه من مادری گردد
از جفتگیری چاره و عصیان.