آی بلند دیوارهای کوچهی تاریک،
من آفتابم
دریچه بر آفتاب بگشایید
و مرا در آغوش کشید گرم و مهربان
که انتهای کلاف سردرگم بدندان
اینهمه راه آمدهام
تا گرهی بگشایم از گرهها
آی پیکرههای بلورین
که از صدف برمیآیید
و نیلوفر گیسوانتان بر سینه گُل داده
و لبهایتان
بر لبهای هزار نسل خنده میکارد
ما را زیبایی بیآموزید
تا هرزگی تاریخ را فرو نشانیم
و بر فراز دریای ما
دامن پر چین خود را بتکانید
تا در کام هر صدف
مرواریدی به وام بگذاریم
آی شاهزادههای بی اصل و نسب
که تندیستان قهرمانانه بر اسب میتازد
یباد میآرید که چگونه از گذرتان،
برکه ها لبالب از اشک میشدند؟
و شگفتا که بر بستر آبهای زیر زمینی
هنوز در کشتزار ما سر برمیآرند
و تا که تندیستان تازیانه میزند
استخوان شب فرو نمیریزد
که چون گرازان حشری جنوب
تا کام نگرفته، کشت را ویران نکرده
آرام نمیگیرید
تختهای عاج، شیشههای رنگی، آن تازیانه و یال بلند، مضحکه!
اسبهایتان
نه پسران زفیر*،
قلوهای از سنگند
آی پیکرهای شگفت و وسوسه انگیز
که از کمانتان
تندر توانایی به غرش در میآید
بگویید، بگویید چه گذشت، در آن ژرفا چه دیدید،
که از هراس تقدیر اینچنین میگریزید
من از پشت دیوارهای بلند نمیتوانم ببینم، قدم نمیرسد، نمیبینم
اما از ایوان خانه ام دیروز
سوگند میخورم
ارابهی فیتون ** را دیدم
شتابان این بار از زمین گذر میکرد
دستهای همسفرش از گوشت و استخوان
تا نیمهی روز راندند
و پس از آن . . .
فرباد زدم
آی شیفتهگان آفتاب
من اینجا آمدهام تا گرهی را که شما فرصت نکردید، بگشایم
و اینجا موج آرام،
و پشت این دیوار
خدای دریا با زفیر گرم گفتگو ست
توطئهی توفان در کار نیست
دریا در باور هستی میجوشد
ماهیگیران، بر دوش تورهای پُر
از خاطرهی جدال*** شب پیش میخندند
بادبان به باد سپرده و دست در گردنش
فاتحانه افق را نقش میبندند
و باز او
با رقصی نرم، برهنه
از کف موج برمیآید****
باز تب سرخی در تنم میسوزد
آی دلدادگی . . .
رو بر سفرهی گرسنگان نان بنه
که ماهی بیقراری مدام در سینهام
آشوب عشق میریزد
آی . . .
خدای دریا، خدای کشتزارهای سبز،
خدای عشق، خدای بارانِ کوزه در دست
که آفریدگارتان منم
الههای گریز پای در کوچه پس کوچههای تنگ این موزه
یا گم شده یا از من میگریزد
صدایش میکنم
آی. . .
خدای بینش . . .
که نامت در سازهای بیتردید
هر دم آهنگی نو مینوازد
اینجا از تو مجسمهای نمییابم
از من مگریز
بر سینهام، پیچک نیلوفری به گُل نشسته
و در بازوانم، کمانی دیوار را نشانه گرفته
آی الههی گریزپای،
بر پلکهایم خانه کن
و موزهی نگاهم را
بر بالات
در آسمانی نو،
بلند پرواز ده
تا از این کلاف سر در گم
گرهی از جنگل گرهها بگشایم.
۲۲ آوریل ۲۰۱۲ فلورانس
* Zephyr خدای باد (باد باختر). همچنین زفیر پدر دو اسب جاویدان بنام Balius و Xanthus بود که بعد ها ارابهی آشیل را راندند و به سخن در آمده و اسرار فاش کردند.
**Phaethon پسر هلیوس (Helios) که ارابهران خورشید بود، فیتون با خواهش از پدرش خواست که اجازه بدهد فقط یکروز ارابهی خورشید را براند، پندهای پدر در او اثر نکرد و وقتی سوار ارابه شد، قادر به هدایت ارابه نبود و در صحرای النوبه (بین رود نیل و دریای احمر ) که آنزمان دشت حاصلخیزی بود سقوط کرد و آنرا به کویری خشک تبدیل کرد و خودش با شعلههای خورشید نیز سوخت.
*** پیرمرد و دریا، همینگوی
**** آفردویت از کف موجها زاده شد