بفرمایید عالیجنابه!
تا می توانی
بپران آن مگسها را، بچران آن سوسکها را در کاسه ی سرم!
.
می خواهی
از شور و گرمای گستره ی خاک برکَنم
دو زیست و هزار ساله، در لاک خود بلرزم وُ
به مرداب بی رنگ و علف بپیوندم؟
می خواهی
قطره قطره شهد این هلوی رسیده را
به شوره زارِ روزمرگی بنوشانم؟
یا که
چغاله بادام بشوم، گس و نارس
تا شکمِ وزیر شکمباره را خوش آیم
از خامی ما دهانش آب بیفتد، دشنه تیز کند؟
شاید شعری هم
در ستایش بید مغرور و سرسبز همسایه
بسرایم
آنگاه که به اعجاز هورمون، شاخه ی ستبر در باغِ نسترن فرو کند!
.
یا که نه چون هر بهار که از شانه ای بر شانه ای، بار را
این بار بر گودِ زمین، پرت کنم؟
.
ملویل را روی رف بایگانی کنم
رقصِ شکمِ وطنی را
در حضور جدهی بزرگوار
ادا کنم؟
.
” صیغه بشم؟ . . . .
نه . . . .!
بهتره منقلب بشم
گریه کنم! خنده کنم!
مریمِ باکره بشم
جادو و جنبل بکنم
شوهای رنگی بذارم
شوهرمو طلاق بدم
با رهبر عالی مقام
تو رختخواب کلی انقلاب کنم!”
.
.
گفته بودم پایم شکسته اگر، به خیابان راهیش نیابد
از پنجره ی باز
چتری را که در باد و باران وارونه می شود
سنگ پرانم و بشکنم
گفته بودم
زیبایی را بر تخت خود بنشانم وُ
از تو بسرایم
که دستها خالی، دشنه ی فقر در گلو
با هزار سوارهی سرسخت،
پیاده، میجنگی.
از لبخندت
آنگاه که لگام اسب شان در دست گیری
وَ یا آنگه که درِ صومعه بگشایی وُ
برهنه
هر آن عشق را که اسارتی آرد، زنجیر پاره کنی
هرچند که بجویی و بجویی و بجویی وُ
جز آن عشق نیابی!
.
.
آتلانتا، اوت ۲۰۲۲