هنگامِ آن رسیده،
دُردانه ی من
که از بلور گلخانه، ترا به در آورده
در دشت بکارم
آنجا که توفان، باد را می خورد
وَ انجمادِ بیدادگر، کُرکِ نرمِ برف را،
در کریستالی عبوس به بند می کشاند
به همآن گلزار که چندی است زمستانش، گلی را به عطر نیفشانده ست.
به دشتِ آسمان
چون ماه شوی و به جلوه درآیی
با گامهای بیصدا می آیند و
با شرارت پوزه ها، در رگ و استخوانت
به اندوهت می کشانند
بگذار بر شاخه ات تیغی بروید
که در ژرفِ خویش، ما همه غوطه وریم و
فریادها را فریاد رسی نیست.
وَ دل به های و هوی دشت مسپار و
به رسم دگراندیشان
از تنهایی خود، منشوری بر هوش ییآویز و
روز را به تماشا و
شب، چون دلدادگان
به نجواهای مرموزِ گوش بدار
به پژواکِ آوازِی که از فراز دشت
گذر کرد و
هنوز شبدرها و بابونه ها از یادش می رویند
به دستی که بر کمانچه، مدام سوز می نوازد
به قلب شقایقها که همیشه تند می زند
-راستی،
به هر فصل و در هر گذر، سلامشان ده-.
و چون روزی
غنچه به گل بگشایی
به توفانی از رنگین کمان،
پرنده های بسیار،
عاشقانه از دیدارت شهدِ می نوشند و
چون پَر بر بالشان روید،
سیراب شوند و بی بدرودی بگریزند.
جامت را واژگون مکن.
بگذر.
اما
در غروبی که خیالِ آفتابِ فردا بیفسُرَد
وَ تمنا
سرافکنده و رنگ پریده
از بامِ بی انتهای آفتاب
برآید و بر سفره ی سرآب، خمار بنشیند
وَ کِرِمی دوره گرد، با هزار پای بی پایش
چون بختکی سمج ریشه هایت را خانه کند
تا هر آنچه غنچه ی ناشکفته و ریشه، بخشکاند،
آنگاه بی لرزشی در دست
به سرمای آتشدان،
پَری از یادِ سرخ من بیفروز.
آتلانتا، بیست و چهارم ژانویه ۲۰۲۰