قرار
تا که تاریکی سرمیرسد
بزیر سایه ی بامم
دسته گلی از سرزمینهای غریب در دست
در گلدان سفالی عتیقه ای خاکش هم سن خاک من
در کوچه ول میگردد این شبگرد
وسوسه ی راهزنی دارد امشب باز
بر پلک های خواب و خیال من
تا بیاد دارم
مرا امشب با کس قراری نیست
راحت کوی ما را
غریبه ای جسور
باز میزند بر هم
دروازه بان مست را به زنجیر باید بست
در کنجکاوی دلپذیری
چند با ره
سرک می کشم از پنجره ی تنگ و دلگیرم
بزیر هلال افسرده ی ماه
بلندتر از درخت بید
در جامه ی خاکستر
دستی در جیب، در انتظاری پر شتاب
به دور خود میچرخد
نگاهش گاه دلکش
محو پنجره ی خانه ی من
پیش از آنکه کوبه ی در را کوبد
جامی سر میکشم تا قفل و زنجیری شود بر در
پنجره ها را اندود خنده های شاد
سگهای با وفایم، امید روز های نا آمده
در سکوی در هوشیار میچرخند
و من به پستانهای دایه ام پناه میبرم
چشمهایم نیم بند
شیر مینوشم، در بستر گرمم شیر می نوشم
اما تا که در خاته هول و هراسی هست
می خزد سمج
در همخوابگی خیال من
راه دهید
ای خیالات خوش فردای هر روزه
راه دهید
مرگ امشب باز آمده است به دیدارم.