تا که مژه بر مژه می آسایم
هراسِ دیدارت می آید باز به دیدارم
و پرش بیصدایی جان می گیرد
و بر پلکهایم می نشیند
ساکت تر از بارش برف در نیمه شب
هر چه صوت را بزیر خود خفه می کند
و آنگاه صدای گریه ی کودکی می پیچد
که در سیاهی شرجی باغ
هر چند که دیوانه وار دوستش می داشتم
به تیغش کشیدم، به دارش آویختم
و از دستهایم فواره ی ارغوان سرریز شد
من بنیاد رنگها را نمی فهمیدم
نمی دانستم که
سیاهیِ باغ، تراکمِ سبزی است
و فواره ی ارغوان، سرخی چرکینی است
که شیادان تقدیس می کنند
نمی دانستم
که من باغبان باغم
که خود را خدای توفان می پنداشتم،
ویران می کردم تا بیافرینم
و بازیگوشی پر نشاط کودک
بر پنجه و پای توفان می پیچید
چون تیغ بر گردنش نهادم
نه آیه ای نازل شد و نه فرشته ای ظاهر
و بر صخره ی پوشیده از کاه
خون فواره زد
و باغ خشکید
و نقش تیغی بر دستهایم خالکوبی شد
و من درمعبدِ توفان رستگار شدم
.
تا از هراسِ دیدارت رها شوم
با پای خود بدیدارت می آیم
گردن افراشته
دامن سفیدم،
چون بادبانِ قایقی نیمی اش بزیر آب
در مه می لرزد
و شبقِ موهایم را
در کُرکهای سفید قویی می بافم
تا روزِ تنهایی را در شب گره بزنم
و به پایانش رسانم
که در این سفر، همسفری نیست
.
با پای خود به بدیدارت می آیم
و قایق به دریای قیرگون ناشناخته می اندازم
و مژه بر مژه می آسایم
خدا کند ملوانان غرقه شده ی این دریا
به خونخواهی
آوازغمگینِ اسمعیل مقتول را سر ندهند.
آتلانتا ۳۱ جولای ۲۰۱۵