Dec 072023
 

آسمان به انگار

که ترا میان دو نسیم می لرزاند

کور است و نمی بیند

نفسی شوم در گردباد وُ

گردباد، سر آن دارد

که از پی و استخوان،

اسطوره ای سازد.

.

بر فراخی میدان

سنگ می کَند پیکرتراشی وُ باز

آسمان نمی بیند.

.

دریغ

از گلویی که بر فراز دریاچه

جفتِ گم گشته اش را به آواز می خواند

و روح زمین را

از نگاره اش می انباشت

توفان امان نمی داد و از پروازِ بلند بالش، خون می چکید.

دریغِ آن نگاه

که هر سپیده، پی تازه ای می رفت

وَ بازیگوشی زبان

برهنه بر تیغ!

.

هنر، بستر بیخوابی است

شاعر

برخیز وُ دوباره بنویس:

در جهان سوم،

قاتلان، قدیسان ستاره بر دوش

وَ شاعران، پای در زنجیرند!

.

وَ شعر تو

کلامی است که

کودکانِ فردا

با آن، زبان باز می کنند.

.

و دریغ دریغ دریغ

از قلبی که در ژرفای جنوب به جای مانده است!

.

.

آتلانتا، ژانویه ۲۰۲۲

 Leave a Reply

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>

%d bloggers like this: