از عشق می گفتند
و نفرت می ورزیدند
و به هنگامه ی دروغ
به حقیقت سوگند یاد می کردند
و گر دستشان می رسید
شعله ای را خاموش
وآنگه پی چراغ می گشتند
سالها برآفتاب بام خمار
و خیره بر افقِ چهار دیوارِ خانگی،
در خود فرو رفته
وگر بالی و پروازی، پی طعمه ای.
گاه پرنده ای
در توقفی کوتاه
بر گلهای یکرنگ و سان باغچه آوازی سر می داد
و نومید به آسمانی دور پر می کشید.
. . . .
ما داستانِ دلدادگی را نه اینگونه
از لبانی سوخته می خواستیم
نه در تب و تاب سردِ واژه های فاخر
بر لبان قهرمانان جانی،
ناهمگون
و نه در عربده ی پهلوانان لات
و هرگز …. هرگز
گردن کجی پا برهنگان باج پسند را
که به هر سازی می رقصیدند
و قلعه ی قلدری را پاس می داشتند
خوش نمی داشتیم
ما به مهری دل بسته بودیم
که با دامن سبزش
در زیبایی پیچیده ای، رها
بر درهای باز، در پی در
کوبه نکوبیده
به درون می رفت
و با انگشتان نازکش
کران گسترده ی خاک را شخم می زد
تا گنج خفته در آن را به دیده و یاد آرد
و بیش از آن
به پنداری نه،
به حقیقت رویایی دل بسته بودیم
که به اهنگِ دیدارش
پیش از این
هزاران سرِ برافراشته
بر سر دار رفته بود.
آتلانتا نوامبر ۲۰۱۵