چون لحظه ی دیدار
تابش خورشید چندان گستاخ در چشممان
که بجز آفتاب نمی دیدیم.
.
رو بسوی دره های سرسبزِ
روانه شدیم!
.
سپیده هنوز گیر در گلوگاه شب
چشم بهت بر هم زدیم
ساربان، کفن درانده
گنجینه ی غنیمت در پالان
از غلاف زنگ، شمشیر عتیقِ کینه برکشید!
.
تلاوت جهاد بود و
اشباح
ذهن و تن در ردای شب پیچانده
تیغ بر گلوی فرزندان خود نهادند!
و شتران از شهوت شبانه، مهار گسسته
کویرِ غبارآلود، همه مرگ بود و نعره و دشنام!
.
کویر را پای در خار
از روسپی خانه ی زهد و عصمت گذشتیم
و اندوه را از نگاه ارمنی خنده رو بر شیشه های شکسته
بخاطر سپردیم.
.
در دره ی سرسبز
سیل آمده بود
و فاضلاب را
در چشمه های جوشان و برکه های زلال انباشته بود
نوش نوش!
حریصانه می نوشیدند!
.
ما که از زلالی
چشمه های ژرفِ دور دست نوشیده بودیم
آب بویناک را کی تاب می آوردیم؟
خشک
فلات را خاک بوسیدیم و تشنه
در پی جرعه ای زلال
راهِ دشوار و دراز را پیش گرفتیم!
.
آتلانتا، ژانویه ۲۰۲۴