از هیاهوی خاموش شهر، کسل
بر کمرگاهِ بیتابِ اردیبهشت
سرود خوان بر البرز برآمدیم
.
لجوج و بی اعتنا می چرخید،
دور بود وُ نزدیک
چهل گیس، در چرخش وُ تاب
تاریش آغشته ی شب، تاریش رو به آفتاب
پای، سفت، برخاک می کوبید.
.
در افیونِ باغ شقایق، پایمان سست
فوارهی تن، هوش را می شست وُ
در پهنای بیکران افق
بی سوخت وُ بهانه، شعله ای هر دم زبانه می کشید
عاقبت هیمه ها به آخر رسید وُ
در سوزِ سرمایی تازه از راه رسیده
فصل به سرگشتگی گذشت!
.
مردی با کمانچه،
رود را در چهارگاه به خانه ی بادها می راند
نتهایش، کف دره چال وُ
ما نمی دانستیم.
آشنای پدرم بود!
.
ملالی نبود
کشمش و گندم، ته کوله و ما هرگز
سر، گرسنه، بر بستر عطرافشان خاک نمی نهادیم
وُ بی اعتنا به سایه های شبانه در کمین
خیز بلند پلنگِ تشنه را هنوز
فواره می کردیم وُ
به سرچشمه ی مهتاب می کشاندیم!
.
می پرسد
فردا، رهگذرانِ مانده، کولاکِ شبی بلند را
بر یالِ دمنده ی آتش ما،
به سپیده خواهند رساند؟
در شیردان، شیر کف کرده، سر می آید، بوی سوختگیش، یادِ علفزارهای سرسبز!
وَ من می دانم بر سرخی برفِ پای خورده
کوهنوردی تنها خواهد گریست و
بر دستارِ شاه عباس
چرک نفرینی، به یقین، ماندگارِ سلسله خواهد شد.
.
رستاخیزِ جانوران موذی خاطره!
ما آویخته به یادها وخاطره ها، شنیسکی را دویدیم و اکنون
غروب بی ملال می نماید
کنار چشمه
-که یقین به فواره بلندتر شده-
غبار باید از سر و روی بشوییم
بگذار فشردهی جانِ این روز بلند
به فسیلِ حسرتی
در رگه های سنگ دَوَد
تا معدنچیان بدانند
که از کشمکش سفال و سنگ همیشه
چشمه می جوشد
گاه، گوارا و شیرین
گاه یادگاریش از دریا!
.
افق تنگ است وُ
زیر دیوارِ چشمها، شب، کز کرده پر از اندوه
گونههایش زرد
از نفس نیفتاده، چهل گیسش، شبگون
تندتر، پای می کوبد، می چرخد!
.
بر مِهِ خاموش و سنگین شهر می رسیم
به استقبال ما، کسی پرچمی نیفراشته ست
او، شُکوه قله را فراموش، دست از شِکوه برنمی دارد، ملولم میکند!
ملولم می کند!
یادم باشد آن دسته گلی که از باغ شقایق، کش رفته ام را
تا طراوت، جاودانه کنم، هر روز، آب تازه کنم
که می انگارم
به اردیبهشتی دیگر
در شِکوِه ای پر ناز، از سنگینی کوله هامان
بازباره به دامن همین کوهسارِ پر آواز
باز خواهیم گشت.
آتلانتا، نوامبر۲۰۲۱