Dec 072023
 

انتظار،
اسکلتی است بر لبه ی صندلی
به تماشای آینه که پر از چروک می شود
صبر،
پُتک بر دیوار، پوسته می شکند
و نام تو، زمزمه ای می شود
بر لبهای زنی در غروب تنهایی
و حسرت،
طغیان.

نگذار دستهای زبر و آموخته ی تاریخ
فریاد روشنت را در گلوی شرم خفه کنند
شرمی که قاتلانِ شب پوش
در کوچه ها ی گذر تو جار میزنند
و رهگذران نقابدار بی خستگی
چشمها
چون خورشید کویر تابستان، در تهاجم
دستها بر تناسل
اوراد فلسفی معده
دانه دانه، خروار
از آسمان بر زمین می پاشند
باشد آن بورانی که در راه است به چاره نشیند و
زمین را در یخ فرو بَرَد و
از باروَری، بزداید
باشد که در بهار
این بذر
نه ریشه کند، نه به گل بنشیند.

مگر من کی هستم که
این کوهِ برف پوشِ سنگی را یک تنه بر شانه های لاغرم
از کوچه های تنگِ قرون با تقاطعِ بیشمارِ بن بستها
گذر دهم و
بر ساحل برهنه، به دریا واگذارم؟
آنهم با قاطرِ لنگی که در کنارم هر دم
سر از باورِ راه برمی تاباند.

هنگامیکه دستهای بسته در سرانجامِ تسلیم
صدا را به شبستانِ سرد و نمورِ سکوت کوچ می دهند
وَ مطربان پرآوازه بر دندانه ی قصر
شعورِ شهر را به هیچ میگیرند
و فریادها، گنگ و مغشوش
بر نسیم تازیانه می زنند تا توفان، جان، سالم بِدَر برد
و در میدانِ یقین
تنها
اسبِ مرگ می تازد،
به افسانه پناه بردن چه سود؟

در گندمزار
نهالِ پر شکوفه ی سیب را کاشتن
آنگاه،
صدا…
مستی و اغوا
پیچش جوانه ی گندم در بطن شکوفه ی سیب.
.

آتلانتا، بیستم نوامبر ۲۰۲۰

 Leave a Reply

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>

%d bloggers like this: