برای خود سوزی زنان ایران
دیلان. . .
نقش گنگ فردا بر آب است
لحظه را در یاب
سر در سینه فرو برده، بر دار قالی
چرا نقش گل و بوته نمی کاری؟
در پندار کدام نقش و نگار
از بانگ خروس تا شب
لب میگزی،
نگاهت مات، گوشه میگیری؟
با انبوه کلافِ سیاه و آتش،
گره در گره چه میبافی
اشترانکوهی سوگوار در شب؟
درمیانش پود گیسویی شعلهی آتش؟
چه بهار کوتاهی،
چه زود ریشه برکندیم
نباید اینهمه دور می رفتیم
نباید اینهمه دیر باز می گشتیم
دیلان. . .
کاش هیمهی ده را از خون خود نمیافروختی
کاش اسبی سرکش و چالاک زین میکردی
آه، چه میگویم،
کدام اسب و کدام زین؟
اگر یالی در طغیان بر کوه می جنبید،
شیههای میزد،
مردان ایل سواره
عطر نان را به ده باز میگرداندند
و بر قالی نقشی از پرواز میافتاد
چه می گویم، کدام نان و کدام هیمه در آتش،
گیسوان توست شعله میگیرد
دیلان. . .
تا نبودیم، چه کسی در زد؟
گورزادی ردا بر دوش؟
در انجمادِ کوهستان
کدام گردباد رمهی مرگ را به این سوی راند و رفت
آه . . . .
دیلان
چوپان شوخ بازیگوش
که هر دم به بازی نعرهای میزد
هر غروب با اندوه
و زنبیلی از بادام تلخ بر دوش باز میگردد
میدانی که دختران ده بر بوته های تشنهی بادام
تلخ میگریند؟
و ایل از درد بیخوابی بر خود میپیچد
می دانی که کلید خواب ده در گنج سینه ات
بر جای مانده است؟
آه دیلان. . .
در اندیشهی کدام نقش و نگار
چشمهایت را به دختران ایل بخشیدی
و دست بر دستی که ساییدی،
نگاهت را تاب برنیآوردیم
انگار میگفتی
فرش پُر گُل و بوته
بر سرای شما خوش باد
دیلان. . .
در به روی اندوه فرداها
چرا تا ابد بستی؟