توفان که فرو نشست
از پراکندگی مرغان
به سنگزار سرد رسیدیم
به گوشه ای خزیده طوقدار را، دیدیم!
چیزی مدام از سر به سینه و از سینه به سر در گذر بود
چیزی چون یورش الکترون
چیزی چون یک بلوغ دیر رسیده
گاه گره می شد در گلویمان، شاخه بر ریشه میکوفت
اما گل نمی داد و جوانه نمی زد!
.
سراسر راه قارچ روییده بود
و مردمک هایی که خیره بر توفان مانده بودند، داشتند کپک می زدند
و خرمن سیل برده
و سرافکندگی طناب بر داربست
و نومیدی سنگ از برخورد با ته چاه
و رقص ارسنیک در لیوان آب
و ماهیگیرانی که یادگاری از طغیان موج بر گردن آویخته
و نهنگان بادیه نشین!
و دریایی گرم که هنوز برای کوسه ماهی ها می جوشید
و دستهای سیمان شده ی بی استخوان
و نق نق راویان ملال بر شاه نشین خانه ها
که با و واغ واغ جلف قورباغه های مرداب خشکیده در هم می پیچید
و دود جنگ قبیله ها
که چشم را از چشم پنهان می داشت
و خیل موج سواران بر موج خفته!
و . . . .
نه خوابی پرنیان پوش جان
و نه خیالی هوش می ربود
و ما به دور محور کوتاه خود، لنگان دور می زدیم و غر میزدیم!
.
شگفتا!
فریادی نه،
اندوه لبخندی
داغی بر سینه شد و
نقطه ی پرگارٍدایره ای باز
که کشمکش دو نقطه ی آخرینش
چون دو قطب همزاد
روز حادثه را به ابدیت می کشاند!
.
.
آتلانتا سپتامبر ۲۰۲۳