با هزار دیده ی تر در سرانگشتانم
سازی می تراشم
دلدادگی!
باغش آباد، از درخت سیب همسایه
تا طغیان،
و آه و تو در آن بدمید.
پناهگاه در پندار خود فرو ریخته
و گردبادِ پراز خاکسترِ تاریخ،
به خوی خود، گریزان از تو
زنگ کاروانش همیشه در گذر، تکرار، بی هشدار
این بار بوران است.
ایستاده ایم بگوش
پشت به کوچه ی بن بست، رو به پرتگاه
گلوی ساز تو گرفته در میان جنگل سازها
دلدادگی . . . .
دُهُلی مرگ آیین بر سر خود می کوبد
آهنگش،
مگر جادوگری را رقص در میان برانگیزد
بر سینه ها اما، برف از گلو، بی تندر
چون فریادی خاموش می بارد
ترس در پنجره ی هر خانه،
سرسبزِ در گلدانها می روید
ماده گرگی، چوپان هراسهامان.
دلدادگی . . . .
با دامنی پر از هیزم بشتاب
با کلاه ارغوان بر سر
بازدمی، چون شعبده بازان، فوتی پُر آتش
یا بنه نفس در نفس، دستمان بر دست
یا ساز من بر لب
بشتاب
نفست هرچند چون دمِ دیوان گاهی پُردود است
چاره ای نیست،
دلداگی!
بدم پر نفس
که در میدان دلسردی، بی پناه و بی آتش
راه به کجا می توان برد؟
به چه می توان چنگ زد؟
بشتاب
دلدادگی . . . .
سازها ناموزون،
پرتگاه، تنگه ای تار و سرد
کولاک در پیش است.
آتلانتا، اکتبر ۲۰۱۶