Jul 042015
بچه های کوچه
با توپ
بی پروا
پنجره ام را شکستند
و فریاد من در فریادشان گم شد
دو فانوس در دریای سیاه آینه افروختم
از صدای پای فانوسبان
آواز پریان
از بستر دریا
برخاست
اما
اما من از ژرف تاریک آینه و کوچه بیمناک بودم
توپ
در دستهای لرزانِ کودکانِ اینک پیر
فریادها مغشوش
باد وزیده است
خواب است فانوسبان
فانوسها خاموش
….
شیاری بر آینه
جویباری از اعماق می جوشد.
.
آتلانتا بیست و ششم ژوئن ۲۰۱۵