Jan 152010
قطره های نچکیده ی باران
قندیلهای هفت رنگ طرح می ریزند
دارکوب کوچک!
در آن لانهی تاریک و نفسگیر
از کدام واهمه
بر خود اینچنین می لرزی؟
چون من در قفس اندوهانم
که از لبخندها می گریختم
در فصل باشگون دستها
دستهایی که مرا به سینه می فشردند
اکنون که از این دریچه بر رفته ها می نگرم
دلتنگیِ من مضحکهیی بیش نبود
وتا هنوز آسمان باز است
و بالهای پرواز تو سبز
نباید، نباید اینهمه
بر واهمهی از دست رفتن
اندیشید
ببین
که بر این لانهی تیره، بر این درخت کهن
که عشق می ورزی
چه آزمندانه
کرمهای پیر ریشهاش را می جوند
و شیرهی تلخش قطره قطره بر خاک می ریزد
نه!
اکنون در بلوغ
که قلب من گرم در سینهی تو می تپد
تا دیر نشده
با آن منقار پُر آواز
چندان بر این پوک ساقه بکوب
تا ریشهاش را
عریان
گذرگاهی سازی دلگشا
برای باد و آفتاب.
آتلانتا، ۸ جولای ۲۰۰۸