خُــرداد آخر
کلام سی سالهی ما از بی باوری صیقل خورد
سخت تر از سنگ
سیاه تر از شب
وغمناک تر از مرگ
نگاه های جوان
سردرگم در دیدهها میدویدند
در پی اشارهای
و مات به خاکستر می نشستند
دلخوشی های سبک مان
در بیماری نفس میکشیدند
تا در نهایت
خون سیاه افسردهای شوند
که در رگهای شهر بجوشند
در دیاری که
دست های پر توان در بیهودگی می پوسیدند
دلمردگی به خیالش،
ماندگارشده بود
اما در سحرگاهی بی باور
که نفس از اندوه در سینه میگرفت
نگاههای بالغ
«پرسش» را یافتند
و شقایقهای سرگردان
به گونه ها نشستنند
ما مردی را که آه می کشید
و از کوچه عبور میکرد
در پیراهن مندرسی به خزه نشسته،
ربودیم و در محراب نشاندیم
زیرا که معبد شهر خالی بود
ور نه ما مدام
بفکر روبیدن خزههای دیوار شهر بودیم
تعبیر ما ازجنگل داستان دیگری داشت
و اکنون که آتشکده
از نفسهامان یکپارچه آتش است
در محراب سرمای مزمنی جان میگیرد
مؤذنی از شرم
چهره در دو دست می پوشاند،
اوراد عتیقه میخواند،
و باز
نگاه های به یقین نشستهی ماست
نگران
مرضیه شاه بزاز
آتلانتا، ۱ ژوئیه ۲۰۰۹