مارس 302012
ما را از حلقوم شب بیرون کشیدند
و آه . . .
که آب روشنِ تمام چشمه ساران
سیاهی ما را نمیشوید
ما مانده ایم و تاریکی دو مردمک
میخکوب بر گلوگاه سحر
که خون لخته میبندد
از خاکستر خانهی سوخته
ققنوسی آیا پر میگشاید
تا موج پرالتهاب خاک را
در خود فرو بنشاند؟
ماه از خاک بر میآید
و انگار نگاه هزار هزار ستاره از خاک خیره بر ماست
انگار از کوهپایههای سیارهای دیگر
ما را صدا میزنند
آنها . . . ،
همیشه گرم و شاد،
همیشه جوان
انگار از هر ذرهی این خاک
که یادگار دیداری است
دم به دم عاج سپیدهای در شبِ ما میزند سر
آنها که در خوابشان خوشه خوشه ستاره میرویید
انگار از خوابی دیگر برخاسته
دست و روی شسته،
کنارت بر سفره مینشینند
تا پیش از تیرباران تو با روزمرهگیها
یادت را به خود بیآمیزند.
آتلانتا، ۲۳ مارس ۲۰۱۲
درانتهای شهرِبزرگ از دودگذشتیم ، دروسعتِ شرقی صحرا ازگنبدِ تثلیث گذشتیم ، رو به فَرا دَست از راه گذشتیم ، ازخاک گذشتیم ، از میله و سیمان ، از درِ آن باغ گذشتیم ، ازدیدِگسِ اغیار گذشتیم .
برخاک نشستیم ، با اشک نشستیم ، با سوزنشستیم ، با آه نشستیم ، با نفرت بسیار، باسینه پرخون ، با دردجگرسوز ، با یاد عزیزان،درحسرتِ دیدار نشستیم ، درشوق یکی بوسهِ پنهان بَررُخِ یک سنگ ، نشستیم.
لیک دراین باغِ پرازگُل ، خجل صورت سنگ است که برخاک بماند وقتی که دوصدگُل دردل خاک اند .
صد بوسهِ براین خاک گُهربار ، صدشاخه گلِ سرخ براین تربت احرار .