May 292023
 

بیگانه با تمنایی که اجاقش را به صبح می افروخت               
بسوی دیگر روی               
آفتابش نه آن گرما،
سایه سار علفی را حریف نیست
بالِ گسترده ی ایکاروس اما در یادش
هنوز می سوزد.

بر باد رفته کهکشانی و
ستاره های زنگزده از سینه اش می ریزند
سردار پیر
از زخمی کهنه لبخندی بر لبش نقش بسته به یادگار
رقتِ نگاه هر رهگذر
رژه ی استوارِ سربازانش بر یاد می کوبد.
دارکوب تنهایی از ساقه ای پوسیده کرم می چیند
نغمه از جستجوی سبزی انبوهی، آشیانی پُر
نیمه اش کو
روزی، روزگاری و
نفرینِ گِردبادی.

سبز ماندن بر شاخساری که می خشکد
میسر نیست
وَ جانی که آخرین تمنایش کم کم می میرد
تن را به مرگی نیز می خواند
من از اینچنین مرگی سخت هراسانم
و بر شانه های ستبرِ فرزندان آدم،
هرگز نمی نشینم
ایستاده ام بر سکوی لرزان زمین و
در چشم انداز، با گامهای جوان، نگاهم شتابان            
خار بوته ها به پایش می پیچند                  
من در پی اش دوان.

ای یار من مرگم را برای آنچه می خواهم که زیستنم را
برای دلدادگی،
آنجا که عشق کیمیاست
برای پرسشی که مدعیان لب دوخته بر زبان هرگز نتوانست آوردن.
برای ترانه ای گرم، پناهگاهی تازه برافراشته،
آنجا که از بورانِ یاس، قله نوردانِ گم گشته بر خود می لرزند.
برای…
تا که یلدای بی پایان سینه ای را بیفروزم
آغوش چشمه ساری، تا نقش سراب بزدایم
اندوهِ بلبل سرگشته را شاد باز سرایم.

برای دستانی، که زیر هرم زبر می کنند.                        

ورنه
لوح گور من ای یار
مرگ خواهشها و رویاها است.

آتلانتا، جولای ۲۰۱۹

 Leave a Reply

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>

%d bloggers like this: