آی
کیست
چیست که می دزدد
از پشت بام و حیاط ما
رختهای صد سال آویخته بر طناب مادر را
تا کی می پاید این توفان؟
همسایه ای با لرز
اسب توفان را می کند تیمار
خواهرم از پیراهنِی پر از شکوفه چشم می پوشد
و در خیابان هیز، به برهنگیِ من معتاد
من پی جامه ای نو
تا توفان را که سهل است
زیر فصل را زبر سازم
آه . . . .
چون حضور مرگ، این بار یکسان
شانه بر شانه، کلبه و کاخ در تن هم فرو رفته، با هم می لرزند
درقیاسِ آوازی که می خواند این توفان
صدای رعد و مرگ مهربان و شیرین اند
آی همسایه
آی همسایه،
که بر سرِ پاره زمینی خشک
سال سال
چنگ و دندان می نشاندیم بر هم
خاک بایر را فراموش کن
من مترسکِ خاک بیش از این نخواهم شد
پس از این، آیین من، بوسیدن خاک نخواهد بود
و هزار افسوس
که با شکوهِ تیرِ جانی در کمانِ خاک،
داستان پایانی نخواهد یافت
چشم طمع بر چیز دیگری دوخته است این توفان
آی همسایه
با این توفان،
و این خشمی که در درونم انباشته است
خانه را برپا اکنون کجا سازیم؟
تو نیز با من می آیی؟
در اوج گردنه، توفانِ غبار می پیچد
هر که را نفس تنگ نیست
این گوی و این میدان
هر که برای خاک راه پیموده است
گیسو در برف آمیخته
کفشهای آهنش، ویران
جامه اش پاره پاره،
مژگانش با غبار خاک آلوده است
همسایه،
خاک بایر، شهریاری را فراموش کن
خانه را بر خاک نه
بر اندیشه ای تابناک از نو باید ساخت.
آتلانتا مارس ۲۰۱۶