Dec 072023
 

و این کشتی که

گرم است وُ بر موجی از مخمل، سبز و ساکت و آرام می راند ُو

بی دمی لنگر، بر ساحل نمی پاید

نهان غوغای، پریشان کوی،

اگر ناخداییش هست، در خواب است

یا خمارِ گندآبی،

نه در بندر، نه بر دریا!

.

نه در آسودگیِ افسوس!

از تماشای آنان که بر دود و تبر نماز می برند،

فرزانگان

سر بر سنگ می کوبند،

وَ از سربازان ژنده اندیش

که گنجینه ی خاک در جیب می اندوزند.

.

یادش بخیر برف

و اسبان وحشی کوهپایه

و لیسِ گوارای نوزادان

یادش بخیر سبز، آبی

و رنگدانِ گشاده دست!

یادش بخیر خرسهای قطبی اکنون بیخانمان

چشم امیدشان بر مردابها

یادش بخیر غمزه‌ی روباه سرخِ، جوجه بر دندان

و سان صبحگاهی آفتابگردان

و چلچله ای اکنون بی آواز

که منقارش،‌ بود بهار را سرودی می کرد.

.

چه فایده ی کشتی‌یی شکسته

غوطه ور در راهروهای نور

چه فایده ی شُکوه دیروز!

یادش بخیر آن طیف هفت رنگِ دور از دسترس ِ

که انگشتان بلندش را بر سرِ کودکانِ شوش می کشید.

.

ناخدا و نوح و خدا مرده

جفت ها در گِل!

اینبار

دهانی گشاد

زمین را می بلعد.

.

آتلانتا، آوریل ۲۰۲۲

 Leave a Reply

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>

%d bloggers like this: