May 032016
 

 

نیاموخته

به تدارک سفر شدم

چشمهایم، آینه ی نگاه مادرم

مادرم،

که کرکسِ نومیدی

از شفافی مردمکهایش سیر نمی شد

همراه خورشید

کسل و شتابان داشت در خود فرو می رفت

و ذرات سرخ هوا تاریک می شدند

و سیاهی

نسیمی بود از آوازی دسته جمعی

خوبآلود

می وزید و جان و حجم می بلعید.

چون فرزندی خلف

به دادخواهی مادرم

آینه  شکستم

و پنجه ی  نازک نسیم را پنجه  افکندم

نمی دانستم که این وزش

ویرانگر قلعه های توفان است

نمی دانستم که بازوان جوانم را

که باید صد سالْ پاینده

دژِ استخوان در هم می شکند

نمی دانستم در پره های نازکش

هیولایی می دمد

که زمین را از ثقل خود بدر می آرد

و در خود فرو می ریزد

و در آوارِ زمین

غبارِ یخزده ی قلعه را

تا ابد معلق در هوا،

به خا ک نمی رساند.

 

آتلانتا

۲/۱۲/۲۰۱۶

 

 Posted by at 10:52 PM

 Leave a Reply

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>

%d bloggers like this: