Jan 132010
 

تا هنوز


تا که هنوز هستم
سبز، سبز، در این جنگل ریشه می‌دواندم
با انبوه میوه های سرخ و رسیده
و آواز شاد و شلوغ صبحگاهی
مرغکان خانه کرده در من
که هر دم به کهکشانی پرواز می کنند
آه بوی معطر این جنگل
و شادمان از آنچه که بود و هست
از پیمانه‌ی آردی که ربودم
در فصل گرسنگی
در کشمکش بودن

و از هماغوشی های خارج از دایره
وقتیکه به دیگری عشق نمی ورزیدم
چون کلاغی با قارقار مداوش در انکار تنهایی باغ

و از شقایقی که از باغهای عمومی شهر
ربودم
و در گلدان جاودانگی خانه‌ام کاشتم
زیرا من
تمنای بارز ستایش شدن گل پره ها را صمیمانه درک می کنم
وقتیکه از سرزمین های مقدس نیاکانم
بدر زدم
آواره‌ی کوهپایه های ممنوعه
و حس وزش نسیم آزاد
در گستره‌ی بی مرز و بیخدا و بی بازگشت
اما از نفس
این خدایان زمخت بی اندیشه و بد‌اندیش
تاج بر سر
که در این زمین ورم کرده از قانون
هر‌دم گرهی به ابرویی می آورند
برگریزان
مرغان مرده‌ام را
به زیر خاکستر میوه های سوخته دفن می کنم

مرضیه شاه‌بزاز
آتلانتا، آوریل ۲۰۰۸



 Posted by at 8:52 PM

 Leave a Reply

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>

%d bloggers like this: