صیدهی دو کبوتر[۱]
دو کبوتر تیره فام
در سبزای درخت غار یافتم
یکی ماه بود وُ
دیگری خورشید
وُ من به پرسش
که همسایه های کوچولو
گور من کجاست؟
خورشید گفت در دُم من
وَ ماه به عشوه که در منقار من!
من که زمین به دور کمرم، حلقه
می رفتم
دو عقاب برفی دیدم وُ
دخترکی برهنه
یکی آن دیگری بود وُ
دخترک هیچکدام.
پرسیدم، عقابهای کوچولو
گورِ من کجاست؟
خورشید گفت که در دُم من، وُ
ماه به نجوا که در منقار من!
در میان شاخسار درخت غار
دو کبوتر برهنه دیدم
یکی آن دیگری بود وُ
هردو، هیچکدام.
اسپانیا، اسپانیایی که سالهای سال بدنبال مستعمرات، فرستادگانش همواره بر آبها روان بودند، اسپانیایی دیگر: اسپانیای سروانتس و پیکاسو و دالی و لوئی بونوئل و دوفایا و لورکا؛ اسپانیا، خالقِ اولین رمان تاریخ که هنوز در راس میدرخشد، که سروانتس، آنچه را که همه کم یا بیش داریم و نمیدانیم و یا انکار و یا پنهان میکنیم، با خامه و عسل بر سفرهمان گذاشت و سپس با طنزی شیرین، به نمکهای پاشیده در چشمهایمان اشاره نمود و ما را به مزرعههای سرسبز و دریاچههای آبی تخیل برد و هرگز برنگرداند و هنوز هر جا که مینگریم، دور و برمان را پر از دون کیشوتها میبینیم، هنوز کتابِ دونکیشوت رکورد دارِ ترجمه به بیشترین زبانهای جهان است و پس از دونکیشوت، کتابهای بُورخسِ (آرژانتینی) متواضع و صبور هستند که با تجزیه و تحلیل پدیدههای فلسفی-روانشناسانه به روی میز تشریحِ تیغِ نگاهش نوشته شدهاند و اکنون آنها را از زبان اسپانیایی به زبانهای مختلف ترجمه میکنند. پس از سروانتس و بُورخس، آثار لورکا سومین رکورددار ترجمه از زبان اسپانیایی میباشند. لورکای پر از رمز و راز، با شعرهای یگانه و تاریکش، با نمایشنامههای شعرگونهاش، لورکایی که مرگ را دستمایهی زندگی و هنر کرد ، لورکای مرگزده که خود در سی و هشت سالگی ترور یا اعدام شد.
[۲]*تمام شب بیدار ماندی
سر بر علفهای خیس
گوش دادی
در نهانخانهی زمین
فریاد ریشه دواندن زندگی را
از نفس تبدار مهمانی
که در ایوانِ تاریک مهمانسرای
شام نخورده
شتابان
چراغی افروخت
و رفت.
فدریکو گارسیا لورکا Federico García Lorca، با نام اصلیِ Federico del Sagrado Corazón de Jesús García Lorca، شاعر، کارگردان و بازیگر تئاتر، و نمایشنامهنویس اسپانیایی در سال ۱۸۹۸ در یک خانوادهی زمیندار متوسط در حوالی گرانادا در جنوب اسپانیا در شهر Fuente Vaqueros زاده شد و در اوایل جنگ داخلی اسپانیا در سال ۱۹۳۶ به دست ناسیونالیستهای دست راستی که از ۱۹۳۶ تا ۱۹۳۹ با کودتا، بر اسپانیا حکومت میکردند (پیش از قدرتگیری مطلقِ فرانکو)، کشته شد. تاکنون دلیل اعدام او را طرفداری از جمهوری دوم اسپانیا و اعتقادات سوسیالیستی او و مخالفت شدید با ناسیونالیستهای دست راستی گزارش میدادند و اکنون برخی معتقدند که دلیل دیگر اعدام او، همجنسگرایی او بوده است (این را در گزارشی در دوران فرانکو در سال ۱۹۶۳ اعلام کردند). در آغازِ جنگ داخلی اسپانیا، لورکای سوسیالیست میدانست که راستها و فاشیستها به دنبال او میگردند، پس در خانهی دوستی پناه گرفت و نیروهای ناسیونالیست او را در خانهی همان دوست دستگیر و سپس اعدام نمودند (پناه دهنده را نیز تا نزدیک اعدام بردند. دوست لورکا دو برادر فالانژ داشت و به این دلیل لورکا فکر میکرد خانهی این دوست امن است و به آنجا در جستجوی او نخواهند رفت). با وجود کاوشهای زیادی که برای یافتن جسد لورکا تا کنون انجام شده، هنوز آن را پیدا نکرده اند.
لورکا مهمترین عضو گروه «نسل ۲۷» بود که از سال ۱۹۲۳ تا ۱۹۲۷، جمعی از شاعران و نویسندگان اسپانیا در آن گِرد آمده بودند تا به ادبیاتِ اسپانیولی و بخصوص شعر آن، فرم و محتوایی آوانگاردی (سمبولیسم symbolism، فیوچریسم futurism، سورئالیسم surrealism) ببخشند. در سالهای دانشجویی در دانشگاه مادرید، لورکا در «خانه دانشجو» با شاعران و هنرمندان معروفی از جمله لویی بونوئل Luis Buñuel Portolés فیلمساز و پس از آن با سالوادور دالی Salvador Domingo Felipe Jacinto Dalí i Domènech نقاش معروف سورئالیست آشنا شد که با هم در زمینهی هنری نیز همکار و همدل شدند. لورکا اولین کتاب مهم شعر خود را که محتوایی طبیعت گرایانه و مذهبی داشت در سا ل ۱۹۱۸منتشر کرد. در سال ۱۹۲۲ لورکا و مانوئل دوفایا، آهنگساز معروف اسپانیایی، فستیوالی برای اجرای فلامینکو بنا نهادند، در این فستیوال با مانوئل توره که در واقع خوانندهی آوازهای محلی بود آشنا شد که در سخنرانی مهم خود دربارهی دوئنده به آن اشاره میکند. در سال ۱۹۲۷، لورکا کتاب دوم شعر خود بنام «ترانه ها» را نوشت که در سال ۱۹۳۱ منتشر شد که ترانهای در آن نبود و در سال ۱۹۲۸ کتاب شعری بنام آوازهای کولی Romancero gitano منتشر کرد که این کتاب، بهترین کتاب شعر او ارزیابی شده است. اشعار این کتاب «روایتی» و به سبک آوانگارد هستند، و آبشخور آنها، اتفاقات، مردم، جغرافیا، و فرهنگِ زیر پوست اندلس هستند، این کتاب، به لورکا در سراسر اسپانیا و اروپا و جهان معروفیت بخشید. این موفقیت، موجبِ حسادتهای زیادی شد. در همین سال، لورکا طراحیهای خود را با تشویقِ دالی به نمایش گذاشت. طراحیهای لورکا، کوبیسم و توجه به جنسیت را نشان میدهند و ریشه در موتیفهایِ اندلسی دارند. او در مورد یکی از طرحهای خود که آدمی دو چهره است و در اصل پرترهی خودش بود گفت، «این دو چهره، نمایشگر حضورِ طبیعتی دوگانه در بشر هستند، اینکه -ظرفیت انسان برای گریستن و همزمان با آن پیروزی- را نشان میدهد و که غم و شادی و زندگی و مرگ به هم پیوستهاند و جدایی ناپذیر هستند.
لورکا گیتار و پیانو را در حد یک پیانیست و گیتاریست حرفهای مینواخت، در یازده سالگی یادگیری پیانو را زیر نظر آهنگسازی به نام Segura Mesa آغاز کرد و تا سال ۱۹۱۶ که معلم او زنده بود، لورکا به نوشتن نپرداخت. بعدها لورکا، زیر نظر مانوئل دو فایا، آهنگساز مهم اسپانیایی و دوست خود به آموزش موسیقی ادامه داد.
لورکا نمایشنامه نویسی را پیش از سرودن شعر آغاز نمود، دالی، صحنهآراییِ نمایشنامهی دوم لورکا بنام Mariana Pineda را طراحی کرد. این دو به یکدیگر علاقهی فراوانی داشتند و دالی مدعی شد که ابراز علاقههای اروتیک لورکا را رد کرده است. موفقیت کتاب شعر لورکا از چند جنبه برای لورکا افسردگی آورد و او را از دوستانش دور کرد. یکی دیگر از دلایل دلآزردگی لورکا این بود که او را به اسم شاعر کولیها میشناختند که وجههای منفی داشت و بیسوادی و بربریت و نادانی را منعکس مینمود، خودش در این مورد گفت که کولی فقط یک تم در شعر است. لورکا از گرایشات جنسی خود در جامعهی آن زمان اسپانیا رنج میبرد و بخصوص پس از آنکه شهرتی جهانی در شاعری و نمایشنامه نویسی کسب کرد، دریافت که آنچه اجتماع از او انتظار دارد با تمایلات شخصی او در تضاد است و این موجب دوری از جامعه و در نتیجه افسردگی بیشتر او گشت.
لورکا کم کم با دوستان نزدیک خود نیز فاصله گرفت و خصوصاً وقتی که دالی و لوئی بونوئل در سال ۱۹۲۹ فیلمی به اسم «سگ اندلسی» ساختند، آنرا به خود گرفت و بسیار دل آزرده گشت. لورکا سال ۱۹۲۹ تا ۱۹۳۰ را در امریکا گذراند. او در دانشگاه کلمبیا به یادگیری زبان انگلیسی پرداخت و سپس به هاوانای کوبا سفر کرد. کتاب «شاعر در نیویورک» در سال ۱۹۴۲ پس از مرگش منتشر شد، در این مجموعه، لورکا برخی تکنیکهای شعری جدید را به کار گرفته است و در آن میتوان تاثیر سقوط وال استریت را که لورکا در نیویورک شاهد آن بود، مشاهده کرد. لورکا نیویورک را، چه ازنظر فیزیکی و چه از نظر فکری، شهری فاسد و ترسناک یافت و به هاوانا سفر کرد تا به زندگی سادهای همآهنگ با خواستههایش بپردازد. شوکِ فرهنگییی که به لورکا در نیویورک وارد آمد در یادداشتهای او در کتاب «شاعر در نیویورک» بطور مشخص منعکس شده و میتوان در آن، افسردگی و گرایش او را به خودکشی در آن زمان یافت. لورکا همچنین بین ۱۹۳۰-۱۹۲۹ نمایشنامهای به اسم مردم El público نوشت که نفرت خود را از جامعهی سرمایه داران و مادیگری زندگی آنها نشان میدهد. هیچگاه نسخهی کامل از این کتاب منتشر نشد و فقط قسمتهایی از آن در سال ۱۹۷۸ چاپ شدند.
در سال ۱۹۳۰، مصادف با سرنگونی دیکتاتور اسپانیا، میگِل پریمو دِ ریوِرا، Miguel Primo de Rivera، و تاسیس جمهوری دوم اسپانیا، لورکا از آمریکا به اسپانیا برگشت، وزارت فرهنگِ دولت جدید، لورکا را به سمت مدیر تئاتر دانشجویی برگزید. لورکا تئاتر را به شهرهای دور و حومهها میبرد و به رایگان در اختیار مردم میگذاشت (همان کاری که در نیویورک کرد، تئاتر را به رایگان به میان سیاهپوستان برد). لورکا در این مورد گفته بود که تئاتر در خارج از مادرید مرده است و مردم گویی که قسمتی از بدنشان یا دو چشمشان یا گوشهایشان را از دست دادهاند و ما با این کار، آن قسمتهای از دست رفته را به آنها باز میگردانیم. از آن پس لورکا که خود بیشتر این نمایشنامهها را کارگردانی و بازی میکرد، تئاتر را وسیلهی فعالیت اجتماعی خود قرار داد.
لورکا به ستیز با تئاتر رایج اروپایی پرداخت و در نمایشنامه هایش به نقش زنان، همجنسگرایان، طبقات اجتماعی و دیگر موضوعهای ممنوعه پرداخت. بهترین نمایشنامهی لورکا، نمایشی سه گانه است بنام: عروسی خون، یرما، وخانهی برناردا آلبا. لورکا در اواخر عمر کوتاه خود کمتر به شعر پرداخت و اعلام کرد که «تئاتر، شعری است که از کتاب برمی آید و آنقدر انسانی میشود که سخن بگوید، فریاد بکشد، گریه کند و غمگین بشود.»
لورکا برای کارگردانی نمایشنامهی عروسی خون در سال ۱۹۳۳به آرژانتین رفت و در آنجا در سخنرانی معروف خود، از «تئوری و نقشِ دوئنده» سخن گفت که در آن حضورِ مرگ را برای انگیزهی هنری لازم دانست و به پیوند آن با روح ملی اسپانیا اشاره کرد و از محدودیت استدلال سخن راند.
در همان زمانی که لورکا به ریشهی تئاتر سنتی برمیگشت، سرودنِ شعر به سبک قدیمِ خود را نیز آغاز کرد، آخرین کتابِ شعر او بنام «سونات شعر تاریک» در سال ۱۹۳۶ آمادهی چاپ شد که بنظر میآید برخاسته از عشق او به رافائل رودریگو ریبن، یا برای خووان رمیس د لوکای نوزده ساله سروده شده باشند که در نظر داشت با او به مکزیک مهاجرت کند. شعرهای عاشقانهی این کتاب از شاعر قرن شانزدهم Juan Ramírez de Lucas تاثیر پذیرفتهاند. در این سال بود که جمهوری دوم اسپانیا با کودتای «ناسیونالیستها» سرنگون شد.
لورکا کتابهای اصلی خود را بین سال۱۹۲۶ تا سال ۱۹۳۶ نوشت که میتوان از جمله این کتابها را نام برد: «پس از پنج سال، عروسی خون، یرما، و Diván del Tamaritدیوان دل تاماریت.»
لورکا میدانست که به دلیل مواضع سوسیالیستی خود بزودی دستگیر میشود، اوضاع سیاسی بسیار تیره بود، شهر گرانادا بی شهردار مانده بود و هیچکس این سمت را قبول نمیکرد تا در پایان، شوهر خواهر لورکا این سمت را پذیرفت که در همان هفته اول ترور شد، روز ترور شوهرخواهر لورکا، مصادف با همان روزی بود که خود او دستگیر شد. لورکا در نوزدهم آگوست ۱۹۳۶ به دست ناسیونالیستهای راست، همراه با یک معلم و دو ماتادورِ آنارشیست اعدام شد و گویا در همان جایی که تیرباران شدند، بر جسد آنها خاک ریختند. بیست و نه سال پس از اعدام لورکا، گزارشی در زمان فرانکو، جرمهای لورکا را در نهم جولای ۱۹۶۵، اینگونه اعلام کرد: سوسیالیست، فراماسیونرِ وابسته به لُژ الحمرا، همجنسگرا و شرکت در کارهای نامناسب. بین سالهای ۱۹۳۶ تا ۱۹۴۵، ۱۱۴۰۰۰ نفر از مردم اسپانیا توسط ناسیونالیستهای راست و فاشیستهای فالانژ در زمان فرانکو کشته یا ناپدید شدند.
قتل لورکا در بین دوست و دشمن، فاجعهای ملی قلمداد شد و در یازدهم مارس سال ۱۹۳۷ نشریهی فالانژها، نوشت که بهترین شاعر امپراتوری اسپانیا ترور شده است والبته در زمان فرانکو که دیکتاتوری شدت بیشتری پیدا کرد گزارشِ ۱۹۶۵ تهیه شد.
آثار لورکا تا سال ۱۹۵۳ در سانسور بودند و اثر آخر او، عشق تاریک، در سال ۱۹۸۳ منتشر شد. در اسپانیا فقط پس از مرگ فرانکو بود که میشد که در بارهی زندگی و آثار لورکا سخن گفت. البته در دههی شصت در زمان فرانکو یکی از نمایشنامههای لورکا بروی صحنه رفت و گویا دختر فرانکو به تماشای آن رفت، دولت فرانکو سعی کرد که با جریان قتل لورکا فاصله بگیرد و آن را به سکوت برگزار کند.
شاعر کاتولیکِ آفریقای جنوبی Royston Dunnachie Campbell که با حرارت فراوان از ناسیونالیستها پیش از کودتا و در مدت حکمرانی آنها حمایت میکرد، بعدها برای لورکا و سانسور کردن او و آثارش پس از او، شعری به این مضمون سرود:
نه تنها زندگیش را
با گلولهیی از او گرفتند
پس از مرگش نیز بار دیگر
با دشنه و تیشه به جانش افتادند.
در سال ۱۹۲۱، یک گور دسته جمعی در منطقه Barranco de Viznar اسپانیا نزدیک یادبود لورکا پیدا شد که حدس زده میشود که جسد لورکا یکی از این صدها جسد پیدا شده، باشد.
شاید لازم به یادآوری باشد که در زمان کودکی لورکا، اسپانیا یکی پس از دیگری، مستعمرات خود را از دست داد و ماهیت حکومت آن رو به تغییر بود.
در آرژانتین، لورکا، در سخنرانی مهم خود به تعریف دوئنده پرداخت، دوئنده، پدیدهای که به قول لورکا نه هیچ فیلسوفی توانسته آن را توضیح بدهد و نه درهیچ فرهنگ لغاتی، معنی شده است (مگر الان با رفرنس به لورکا). آیا دوئنده همان «آن» حافظ است:
شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد
بنده طلعت آن باش که آنی دارد
شیوه حور و پری گرچه لطیف است ولی
خوبی آن است و لطافت که فلانی دارد
مدعی گو لغز و نکته به حافظ مفروش
کلک ما نیز زبانی و بیانی دارد
از مقایسهی این شعر حافظ با آنچه که در سخنرانی لورکا آمده است، نکات اساسی مشترکی وجود دارد، خواهید دید که «پری الهام بخش» نیز در مقایسه با دوئندهی لورکا آمده است و خواهید دید که لورکا، استدلال و عقل را محدود میداند و دوئنده را در چگونگی «بیان» میبیند و نه در نکته و لغز. و بهترین محک نیز خود شعرهای حافظ هستند و شعرهای لورکا که هر دو حال و هوایی دیگر دارند، یکی «دوئنده» دارد و دیگری «آنی». چه تصادفی، «نه دوئنده را میشود تعریف کرد، نه «آن» را، هر دو از درون بر میآیند و صاحبنظران میتوانند حضور آن را در اثر هنری یافت کنند یا نیابند. البته که لورکای بسیار خوانده و آگاه، در جهان جدید از دوئنده بیشتر میگوید و آن را با مثالها و جزییاتِ مشخص بیشتری توضیح میدهد، دوئندهی لورکا گسترده تر است ولی هر دو، ژرف بین هستند و حافظِ رند، گستردگی جهانش را بر مفاهیم دیگری بنا مینهاد.
همهی ما با دوئنده در ساختن یا اجرای اثری،َ در شعر و موزیک و نقاشی و رقص (بسیار محدود در کشور ما) برخورد کرده ایم، من خود مثال لورکا را در مورد خوانندهی فلامینکو دقیقا چند بار در آواز خوانی هنرمند والا، محمدرضا شجریان دیدم، یکبار او تنها خوانندهی اشعار، به آواز بود، همراه با سازها. برای شنوندگان میخواند. و بار دیگر از خود بیخود و برای خود و از درون خود میخواند. یا صدایی را که لورکا تاریک میخواند، یکبار در خوانندهی جازی در ساحل رودخانه در نیواورلئان Orleans New تجربه کردم، «صدایی تاریک» که خفه از «زیستگاه خون» بر میآمد، انگار شب از رطوبت رودخانه شرجی شده باشد و آواز بخواند، نه خوانندهی سیاهپوست که صدای خفهاش را همراه با رنجهایش در ذرات تاریک هوا پخش میکرد. او نمیخواند، دوئنده به بازیش گرفته بود و او را به این سوی و آنسوی میبرد. و یکبار نیز خوانندهی آذربایجانی، قاسماُف با اجرای آوازی در هلند، هنگام خواندن، به عمق آبهای سیاه و به تاریکیهای غلیظ فرو رفت! و شنوندگان نیز کم کم به دنبال او لغزیدند و محو شدند. اما بار دیگر با خوانندهای ایرانی اجرای مشترک مرغ سحر را داشتند که همان خوانندهی با دوئنده، قاسم اُف، انگار این بار داشت با چنگال پلاستیکی ژله میخورد. بارها حتی از شاعران بلند پایه شعرهایی خواندهام، زیبا و پرمفهوم، با همهی خصوصیات شعر، با واژههای زیبا، اما نه «آنی» در آن و نه حضوری از دوئنده! همچنانکه لورکا میگوید در ساختن و اجرای موسیقی، فضای بیشتری برای بازی دوئنده وجود دارد، دست دوئنده برای پر کردن خلاءها و تصرف، بازتر است، تا مثلن در یک داستان! شعر نیز با «آن» و «دوئنده» بسیار سروکار دارد، خطوط نقاشی، یا خطوط هندسی میمانند یا دگر زیست میشوند و نقش میسازند و قلب تماشاگر را سخت میفشرند، یا رنگها، نمای رنگ میشوند با خصوصیات فیزیکوشیمیایی و فرکانسهای مختلف، یا در بوم، مفهومی میگیرند و زنده میشوند و غوغا بپا میکنند.
اما لورکا مرگزده بود، با مرگ پیمانی داشت، شاید بتوان گفت که مرگ در سایهاش یا سایهاش در مرگ حل شده بود، وهر دو پا بپای هم، روزگار میگذراندند. لورکا این خصوصیت را نیز در تاریخ و فرهنگ کشورش میجُست، میگوید که اشعار، نقاشیها و موزیک اسپانیا با مرگ درآمیختهاند و مثالهای فراوان در سخنرانیش بکار میبرد. من باورم نمیشود! مرگزدگی در لورکا خانه داشت و چشمهایش با بینایی چند برابری، نمادهای مرگ را میدیدند، یا شاید آنچه را که میجست، مییافت. اما لورکا دانش و تسلط گسترده و ژرفی از فرهنگ و هنر کشور خودش داشت، با هنرمندان فراوانی دمخور بود و خود هنرمندی والا و بسیار دانا بود، پس باید به عمق خاک اسپانیا سفر کرده باشد و ریشهی آن را دریافته باشد، ملتی که چشم اندازش رو به مرگ است!؟ و منِ خارج از گود، نه در موزیک دوفایا، نه در سفرِ بلند دون کیشوت، و نه در نقاشیهای گویا یا دالی حضور بیش از حدِ معمولِ مرگ را ندیدهام، اما در نقاشیها و مجسمههای کلیساها، از تولیدو تا گرانادا تا مادرید و بارسلون و… براستی که در فضای سنگین و تاریک محرابها، انگار همیشه عزای عمومی است و نقاشیهای رنگهای افسرده و مجسمههای مسیح قربانی شده و مظلوم و تاج خار بر سر و میخ و صلیب و مریم عزادار و قدیسان زرد چهره و نیمه گریان و در مجموع موضوعهای مذهبی و بیشتر کاتولیکی! البته که کم کم مریم زیبا شد ولی نه به زیبایی مریم ایتالیایی که گاه، زیباییاش، نه چون قدیسان، بلکه سکسی ( شاید گویا، Goya، اولین نقاشِ مهم اسپانیایی بود که زنی برهنه را نقاشی کرد، البته نه زیر نام مریم، بلکه زنی انسانی)!
در این سخنرانی، لورکا چندان به محتوا و موضوع هنر اشاره نمیکند و نقاشی و شعر و هنر را، تنها با نفس هنر محک میزند، رسایی هنر و چگونگی و آنچه را که به بیننده منتقل میشود، زبان و بیان را، نه لغز و نکته (البته تا حدی)! و اما قضاوتِ فرهنگ یک جامعه، قبل از جامعه شناسان، با هنرمندان آگاه و اندیشمند است که فرهنگ خود را نه در مدلهای از پیش ساختهی جامعه شناسانانه، بلکه با نفوذ در اعماق روانشناسی مردم و ریشههای فرهنگی در مییابند. البته لورکا بیشتر به رقص و آواز کولیها و گاوبازی و سپس اجرای فلامینکو رو داشت، بیشتر دوئنده را آنجا دیده و سایهی مرگ را در رقص و گلوی خوانندهی صدای تاریک یا در حرکاتِ گاوباز یافته بود. لورکا به فولکلور عشق میورزید، چه در موسیقی و چه در شعر. هنرمندی که هضمش برای دوران خودش آنچنان سنگین بود که قیاش کرد، به دست ناسیونالیستهای راست!
اشعار لورکا زیبا و دلنشین هستند و یا به بیانی دیگر ، دوئنده دارند و این ارزش آثار لورکا را افزونی میبخشد، لورکا، چون شاملو، هنرمندی درگیر با اجتماع و مسائل مردم و کشور خود بود، او با شعر، تئاتر و نمایشنامه نویسی تنها شخصی برخورد نمیکرد و شعرش از اعماق میجوشید، بر خلاف هنرمندان یا شاعرانی که دست بر گردن هنر یا شعر خود به گوشهای میروند (شاید چون سهراب سپهری). از شاعران معاصر، شاید در شعرهای فروغ فرخزاد بیش از اشعار دیگر شاعران میتوان حضور دوئنده را حس کرد.
برگردانی این سخنرانی از نسخهی انگلیسی آن به ترجمهی آ اس کلاین A. S. Kline از اسپانیایی در سال ۲۰۰۷ و از انتشارات دانشگاه ییل میباشد. دراین سخنرانیِ لورکا، پدیدهای به نام دوئنده را تا حد امکان شکافته و با مقایسه با دیگر برانگیزانندهها تعریف کرده. در این ترجمه ، لغت میوز muse را که لغتی بسیار رسا در زبان اروپایی-انگلیسی است، در زبان فارسی معادلی رسا نیافتم و در نتیجه آن را الههی الهام بخش ترجمه کردم که لغتی است توصیفی و ضعیف و تنها مونث. بخصوص اینکه الهه نسبت به خدا یا خدایان را معنی میدهد که البته اینجا اینگونه نیست و بیشتر میوزها زمینی هستند و چون میتوانند هم هر دو جنس را شامل شوند، نتوانستم لغت پری را استفاده بکنم، یکی این که پری تنها مونث است و دیگر اینکه غیرانسان.
ترجمهی انگلیسی آن هیچ پانویسی اضافه نکردهاند، در این کتاب برای روشن شدن این سخنرانی، تا حد امکان، رفرنسها در پانویس توضیح داده شدهاند.