در انجماد باد،
شب ویولن سِلِ مینوازد با پنجه ای چیره
لـَخت و آهسته میلغزد آرشهای سنگین،
بر تار تار ترسهای نهان من
بارش نُتهای بم،
بدشگون بر در و دیوار
بیدار، بیدار،
بیدارباش هزار هزار، هجوم خرچنگهای موذی جمجمه
رژهی نامنظم عنکبوتها،
در گذرگاه های پیچ درپیچ
و در نیایش خالی سینهام
جیغ های جانخراش عمق در اپرای همهمه میپیچند
با نفس نفس زدن جانوری در کنج اتاق
با بوی گند، بوی قیر تلخ، بوی نم
و او باز
با آن هیکل نحیف
پشت در به انتظار
چمباتمه زده در کمین
دانه دانه تسبیح می شمارد
با کاسه های خالی چشم در گونه های گود
سرفه میکند
آه، اگر پنجرهی یاد تو باز بود، میجستم
هر چند که آواز دلنشین پریان دریایی
تنها بر سطح موج میپاید
مرا گرداب شب در خود فرو برده ست
پس کجایند؟
که من در راس خالی سفید قطب، تازیانه در نگاه،
بیرون از جهان
و جهان در پهنای قطبی دیگر، از چشمهای شیرین مینوشد،
بلم بر دریای دیگری می راند
پس کجایند؟
پس کجایند؟
در آغوش تاریکی سخت میگریم،
عرق بر پیشانی بر گونه های شب چنگ میاندازم،
بر گونههای زبر شب میگریم
میگریم، میگریم
تا صدای رفتگر ، صدای سلیمان،
به فرا خوان موقت حشرات،
به بارگاه باستانی پستوهای نهان
سفیدای قطب رنگ میبازد
سُکر شراب میشود بوی تلخ قیر
و هیکل نحیف مایوس،
به زمزمهی وعدهی دیدار
در خم کوچه ذوب میشود
و شب مهربانانه
مرا به جادوی خوابی مهمان میکند،
در چمبر خاک
آه، دیگر نمی ترسم، نمی ترسم .
مرضیه شاه بزاز می ۲۰۱۱