Mar 082015
 

دلدادگی . . . .

آن شب

در آینه ی او

دریایی سیاه موج می زد                    

و من خورشید نهفته را دیدم

که با دو چشمِ درخشان از عمق دریا به من می نگریست

آن شب

در بستر زلال تو

چون دو ماهی خیس

در هم پیچیدیم

و آنها به هوار

که خلایق!

بکارت در رختخوابِ گناه بر باد رفت!

مضحکه را می بینی، دلدادگی؟

بیچاره ها نمی دانند

من بکارتم را روزی از دست دادم

که بر درگاهِ وال استریت

بر پاشنه ی سازش، در را چرخاندم

و به عالیجنابی لبخند زدم

و به رسم همدلی

استکانی از پسِ استکانی  نوشیدم

باید اعتراف کنم

آنروز تنم از خالِ ننگی لکه دار شد

و تو از تنم گریختی

و از آن پس

خوانشِ هیچ شعری لبهایم را پاکیزه نکرد

و از آن پس،

موش کوری در حفره ی چشمهایم پناه گرفت    

و من از مردمکهای سرشارِ آفتاب ترسیدم

دلدادگی . . . .

در کوهستانِ تو

می دانم

که باید ریه هایم را از هوا پر کنم

و ستونهای بلند وال استریت هر وطن را              

که میان من و تو

دیواری مخوفتر از غزه و برلین بنا کرده است           

ویران کنم

بر بابونه ها بنشینیم

تو کوله ات را باز کنی

و به صرف چاشت

مرا به مهر صدا کنی.

 

۲۷ فوریه ۲۰۱۵

 

 Posted by at 3:10 PM

 Leave a Reply

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>

%d bloggers like this: