با دندان انزجار می خواهم
چنگال پر زور و چرک این همسایه را
بشکنم
از میانش بدر آمده،
بر گُرده ی توفان سواره
مژه بر مژه بسایم
از اتاق فرمان، از دالانهای تو در توی چربی و اوراد و عرق و سکس
به گستره ی دریا
در قایقی بی قایقران فرود آیم
یکدست و آبی، آب، بیکران
آسمانش صاف.
به تماشای کودکان ساده دلِ ساحل، هرگز نمی نشینم،
مبادا نام همسایه در پیشانی یکی حک شده باشد.
می خواهم رویای شبانه ام را
در عطر بهارنارنج باغهای بی باغبان درآمیزم
می خواهم بستری از دیوانگی شعر
در گلوگاهِ کهکشانی بی خدا و خواب بیندازم
وَ چون مزرعه بزیر پایم چشم بگشاید
با خرگوشِهای سپیده پوشِ
بزیر چتر بابونه و شبنم
از صدای پای شکارچی، تپش نبضم را
در خاطره ی خاک و علف برویانم
شاید که شرمِ قطور از کتابهای تاریخ به در آید.
کاکلِ فاخرِ پرنده ی همسایه را می خواهم
بر سر گنجشک فروتنی بکارم که ابر دلتنگ غروب را
-تا دل افسرده ای سر از زانو بربدارد-
به بارش جشن و آواز می کشاند.
می خواهم شنل سرخی بر دوش
در میدانِ حکومت نظامیِ کَله ی همسایه
روکشِ مجسمه ی عالیجناب را تیکه پاره کنم
ببینید! برهنه اش ببینید
ای ستونهای عتیقِ سیمانی!
در پوست نمی گنجم
پی کلیدی نمی گردم
بازوانم را می خواهم بر گردنت بیاویزم
تا نگاهِ مات و بیرنگم را
با نگاهت رنگ بیآمیزی
انگشت به انگشت، چنگال چرکینِ همسایه را بشکنم
سواره بر یالِ گستاخ اسبی جوان،
به سبزه زارِ جنون وُ
به دشتی بی پاسبان
به سینه های بازِ بی ساحل می خواهم
بگریزم.
آتلانتا، فوریه ۲۰۲۱