Sep 142014
قامت خمیده ی ملاقات
بر خاک می افتد
و
فواره ی شیردر پستان
به طغیان
. . . .
در ظلمتِ واژه های موذی پرسش
به پاسِ دلدادگی،
لبِان “نه” آموخته،
بر هم دوخته
خواب دژخیمان را آشفته ترمی کنند
و
سوتِ قطارِ سلاخی
که شبانه
از شکوه تابستانِ جوان
به قعرِ بی فصل زمین می راند
. . . .
ابله هان را!
برای زمین نیم سرد
سوخت مهیا می کنند
. . . .
اگر نه امروز،
خماری خیابان را
این سوت
فردا خواهد برهم زد
بی سوخت وسوز
که بر گیسوان سوگوارِ آویخته بر دارِ اعتراض،
آفتاب
تابستانِ همیشه در یاد را
چندان گریه می کند، تلخ و شور
که از پستانِ زمین
از صخرهِ لایه های تاریخ،
فواره می زند بیتاب، شیر
تا که به چمنزارِ تابستان
باز راهی یابد
باز بیادی آرد
که
از گدازه ی قعر زمین،
از پستانِ فواره ای شیر است
که ثبت می کنند به طغیان
بر جریده ی عالم
دوام ما.
یوفالا، اوت ۲۰۱۴