اگر ماهِ بدر بر بامِ جهانت جنون بپاشد
اگر مِه اندک اندک جان به مهتاب بسپرد امشب
یا شعله برکشد نابهنگام اجاق آفتاب
باد بردمد از فراز ویرانی دیوار،
خنده ی کودکان بشکفد در سکوتِ باغ
یا اگر دو سایه به شیطنت،
سر کشند به نوش نوش
مهتاب را از برکه ی در بلورِ خواب
و تو در تاریکی
چونان سرداری رشید، سینه سپر،
از کمینگاه بیرون جهی
گندمزار از حلقوم بهار به در آوری،
پیشِ پایم فرش، بر شوره زار خاک
اگرغرق در اندیشه، جغد خوابزده،
زنگار از شب بزداید
و از سر شوق،
ناشیانه اما،
بر شاخ بلند گردو، چهچهه سر دهد
و میوه ها در غش و ریسه
دانه دانه بکوبند بر دمّام بام
ملخی برجهد
شگفتا . . . .
تو همچنان بر چمنزار نشسته،
جامی از زلالی در دست،
سرگردانِ چگونه نوشیدن
و اگر به ساز و آواز، بر کوهپایه
دخترانِ چشمه سر بر آورند از یخچالها
گیسوان، آفتابِ هفت رنگ،
دست در دست، جامه هاشان خیس
بر گِرد من،
بچرخند و بچرخند
و من، بیقرار، خندان، مست
و آنها بچرخند و بچرخند و بچرخند
تا هفت آسمان، کوه و زمین و چشمه و ماه را بچرخانند
همچنان در بیابانِ مه زده ی او می مانم
دل به تو نمی سپرم
ای ماهِ در چاه.
۴ اکتبر ۲۰۱۳