بـا مـن بیـــا
دستگیره در دست مچرخان دل ازخانه بر کن
از این مردمان ساده دل
که بهر همه ی قامتها تنها یک جامه دوخته اند که با هر جرعه
ازترش شراب تازه سا لشان
به کام شکر شکن می شوند
اما هوشیار
معلق در فضای پر از غبار
که نئون هایش
پرده خورشید شده اند
با قیل و قالشان بیهوده
از سرائی به سرائی شادمانه میدوند
و شادی زود گذرشان
پیش در آمد اندوهی است
در قالب مضحکه
با من بیا
که کوره ی چشمهای من در انتظار دیدار تو می سوزند
ناشکیبا خیره درچهارچوب در
اگر می آیی
آن کوله ی چرکین را
فراموش کن
با آن همه بار
گیسوان مغشوش مادربزرگ
و ارمغانهای پدر
از سرزمینهای بایر سپری شده
آن جامه ی پر ابهت را
که نبضت را سالهاست چون ساعتی
در ابدیتی یکنواخت
کوک کرده است
از تن بدر کن
که تب طلیعه ی عشق است
درساحت جنگل
با من بیا
برهنه
چون وزش نسیم
در گذر دره های عمبق
آنجا که
جویبارها
سبز و باشکوه نفس میکشند
و در پیوندشان
چه ترانه ها که در گوش هم زمزمه میکنند
با من بیا
در قعر غلیظ جنگل
در پناه عطر گیسوانش با هزاران رمز و راز سرشته
نه
تو دیگر دراین خانه نمی گنجی
با من بیا
بگذار بگذار اوج بگیریم
بر فراز اینهمه حصار
اینهمه ویرانه
و جاودانه مجنون و بیخانمان شویم
مرضیـه شـاه بــزاز
آتلانتا، جون 2007