Dec 072023
 

نه آنجا که دلدادگی، بزیر چراغ برق

بی خانمان، سر در شانه فرو برده، می لرزد

نه در آغوشِ بازِ بی رویایی

که فردا بسته می گردد

نه بر افق تنگ

که دریا را، به جلوه ای در بن بست، می کشاند

نه در آن علفزار

که بزیر کاه، آب می اندوزد

نه در آن آتشدان

که شعله از رنج دیگران نمی گیرد، با هیزمشان نمی سوزد

نه در بلور نازکِ سوگندی

که یقین، هرگز نمی پاید

نه بر برجِ باوری

که با باوری نو، ناچار، فرو می ریزد.

.

.

بر برهوتِ شبِ بی باور

بیادت

باز بر گردنِ باوری می آویزم

چون سماجت ریشه در جستجوی آب!

.

.

قاضی کهنسال

جامه اش بیرنگ، تنش در تب، نگاهش بی مهر و سرزنش آمیز

ساقیِ خون است

حکم بر داد نمی راند.

.

.

مجالی نبود و باغچه کوچک

و تو پای از سر نشناخته، در شتاب

تنها بر یک گل خانه کردی

پس بیادت

در بیکران،‌ از گلی بر گلی می پرم

شهد در شهد می درآمیزم

در باغِ دلگیر

یاد تو

از کندویی سرشار می چکد

خواب یا رویا

جنون، جامه از تنِ شکیبایی برمی دَرَد

جویباران،

گونه های سراب را خیس می کنند

و برقِ چشمهایت،

شب سوگوار را به هلهله می آرد.
.
.
آتلانتا، هشتم مارس ۲۰۲۱

 Leave a Reply

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>

%d bloggers like this: