پلکهای خیابان را از هم باز می کنم
بر اسبِ غروب هی می زنم
تا از عصر به شب رسانمش
در خیابانی که فصل ٰگذر نمی کند
و آفتاب
چون یکی مومیایی عتیق،
خاموش بر بام می نشیند،
گذرِ ما غوغایی است
در خیابانِ هزار پنجره،
پشتِ پنجره های زنگ زده هر یک
جفت جفتِ چشمِ سخنسازی، ما را دزدانه می پاید
که این معبر خاموش
پیش از این شیهه ی اسب مرا نشنیده است
و من نیز هرگز در این خیابان
مهمیز برغروب نفشرده ام
و اینک
این شیهه ی مستانه
و میوه های ملول کاج که از شاخه می افتند
و سنجابهای بازیگوش
که با پنجه بر تکه ابری می آویزند
و یال اسب من،
که سرختر از خورشید
زبانه بر شاخه های بی برگ می کشد
و من به هر پنجره که می رسم
دست دراز می کنم
کوبه می کوبم
آی همسایه. . . .
هنوز پای برجایی؟
و بر ستاره ای
که سنگی شده بر ایوانِ خانه ی توانمندی
می نشینم
از این سنگ،
اگر پیکرتراش پیر
بر دروازه ی خیابان
بجای مجسمه ای از خود با مفرغی سرد
تندیسی از فرهاد می پرداخت
ستاره های سنگ شده
چراغِ این آسمان افسرده را
باز می افروختند؟
آتلانتا، سیزدهم فوریه ۲۰۱۵