May 292023
 

(به اسماعیل خویی، لنگرِ شعرِ ایرانِ امروز)

دلدادگی!
اگر به مدار خود باز می گشتی               
اگر از اینهمه سیاره ی مرده و تاریک
نور عاریتی فرو می ریختی
تا در منظر،
خلایق
سرد و خامششان بینند
وَ نیز شهابهای زودگذر را
بت جاودانگی می شکستی،
خود خورشید می شدی و
اشکهای زمینِ بر باد رفته را خشک می کردی.
نگذار این ناسره گان، بیش از این ترا به محاق بکشند
جلوه ای بنما و بتاب و
این سیاره ی دل شکسته ی ما را ستاره ای کن
آه دلدادگی . . . .
با آوازی اگر
های و هوی رعد، خاموش و
سکوتِ نومید برف را بر هم می زدی
ما به خانه ی دوست راه می یافتیم و
نوزادانِ به دم اول، با قفل و زنجیر گریه سر نمی دادند.

در میان ماندآب اشکهای زمین ما نشسته ایم و
با کوره ی آرزوهامان   
هر دم پَری به آتش از تو می برافروزیم
اما هر بار گردبادی از سیاره ای،
چون تنوره ی دیوی مخالفسرای،
باز به خاموشی اش می کشاند.

در بارگاهِ این همیشه کهنه بازار، که اکنون به نئونش آراسته اند
ما اما سر نمی نهیم.

حتی اگر به فرمان
سر به سینی مان نهند
ما سر نمی نهیم
که نیز شگردِ رقص این عجوزگان را   
به تجربه آموخته ایم
سر نمی نهیم.

در حضوری پر یقین تر از ماه
امشب نیمرخ روشنت را
دلدادگی . . . .
بر ما بنما
که تو نیز چون آن یک
همیشه پنهان نیمی از رخ می داری
وَ‌ ما در سویِ تاریکت
حسِ لبها بر لبی نهادن و دستی در دست گرفتن را فراموش کرده ایم.
بتاب
وَ نیمه ی روشنت را امشب بنما
تا دلها به بانگ سودا برخیزند و
میزانِ ترازوی حجره ها بر هم زنند و
بازارِ بورس درهم شکنند.

در این رویا، ماندآب خشک کرده ایم و
فسیل و دُرش به موزه ها سپرده ایم
تا فرزندانمان، نه به افسانه، یاد آرند

زهی رویا!
زهی رویا!

2019آتلانتا، مارچ 

 Leave a Reply

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>

%d bloggers like this: