شادی، باورم کن!
چون از منجلابِ این تنهایی در گذریم
ترا چون قطرهْ زلالِ شبنمی
بر راس آبشار می نشانم
پس از این سکوت
که گلزار را دریایی از یخ می گرداند، بی گرمای آهی کوتاه
زنبورِ بر لبانِ غنچه کرده ی شکوفه را
شادی!
بیتاب به گرده افشانی رازهایت می کشانم
باورم کن
از این ستونِ سنگی سرنوشت
ترا، رها، به پرواز درمی آرم
که تندیسهای سنگی را دیده ام من
که ستون و جامه شکسته، از پای بندِ گریخته اند
پس از این گردنه
جانباختگی را اگر بیآموزم
بر مرداب بیفروغ و خامشِ جانت
شادی!
هر دم و شب
بلورِ درخشان هزار ستاره ی سرخ می افشانم
چون از صخره ها ی لیزِ نا باوری برگذریم
نوازشِ مهربانی را از خاطره هایت، نه!
از خوابها و رویاهایت می ربایم
و به یقینِ بیداری می کشانم
تا دل، چون رود بهاره ی زرد کوه، آشوب
و ساقهایت را دوان بر چمنزار همآغوشی و گناه ببینم
که معصومیتِ خاک و باران، باغ را پژمرده می کند
شادی!
از کرانه های باز می گویم و سودنِ مهمیز بر رانهای اسب
و سوگند می خورم
پس از این تنگنا،
هر چند که ستبر، بازو چون آرش در آستین نداری،
ترا ای جان در قفسِ جسم، خموده!
در آینه ی کدرِ تلاقی آسمان و دریا
جلوه ی افتاب می گردانم
تا مرز زمین و آسمان را رقم بزنی
پس از این گردنه
آه . . . .
اگر با این پای لنگان، به هنگام َرسَم و تو چشمی به انتظار
و هنوز باشی.
آتلانتا، اوت ۲۰۱۷