Dec 072023
 

از حصار خیالت
باغبان شب را عبور می دهم
خوشه در خوشه، بر لوحِ دفترت
ستاره می نشانی
آنگاه به تازیانه ی شرم
جان خفته به ردای سیاهش
در طعنه ی آفتاب
برهنه میکنی.

تو که از چشمه ها، خودِ دریا بودی
اینبار
از بیدرکجای دلتنگی، به شوق دیدارِ وطن
چرا به رودها و دره ها،
به آن دریای سیاه و ژرف پیوستی؟
تو که هرگز آواز دیگران را
در قفسی، چه آهنین و چه زرین
نخوانده بودی
چرا به آواز شوم آن ملاح گوش سپردی؟
تو که شاد و زنده دل
در آستانِ روشن دورودها نشسته بودی
چرا برای قایقران سایه ها
این بار دست تکان دادی؟

این بار بار دیگری بود
از تپش قلب کبوتری در سینه ات
چه بیتابانه
کفترهایت را
بلند و دور از دسترس
بر فراز برج سیاه
پرواز دادی

چه بی خاموش!

آتلانتا،‌ ماه مه۲۰۲۱

 Leave a Reply

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>

%d bloggers like this: