May 292023
 

به اسماعیل خوئی

دیده بودمشان
در شکوه پر استوار گامها            
در هیئتِ قله نوردانِ قرن
به فتح قله های دور
به آنجا که جوجه های سیمرغ نوک بر آهک می کوبیدند تا سر برون آرند
می رفتند
شال در بهمن و توفان
کلاهشان، ابر و آسمان
از نگاهشان، ستاره ای گاه سرک می کشید و می درخشید   
می خواستم مردمکهایشان را بچرخانم
پایبندیِ خاک را بزیر پایشان نمی دیدند
و من به پایافزارِ پاره پوره ی گشادشان نگاه می کردم و
با افسوس، تلخ می خندیدم            
سراسر راه صخره های تیز بود و لیز.
افسوس که من کفشدوزکی ناچیز بودم
ناپیدا، به تماشای خوشه های غوره، نشسته
شکیبا از شاخه ای به شاخه ای و
صدای بالهای بی پروازم را نمی شنیدند
بیحوصله می رفتند و نقشی از غم بر بالهایم می افزودند
کاش زنبوری می شدم و به عسل، غوره را مویز می کردم
کاش زنبوری می شدم و با نیشی
در ازای جانم
به خود می آوردمشان، هشدارشان می دادم.

می رفتند و نطفه نبسته
شیر می خواستند
می رفتند و وادی هفتم را در گهواره می جستند
می رفتند و مرا پینه دوزی ناچیز می خواندند.

رفتند و اکنون
کفشهای آهنین به کثرت، بر سر هر راه
وآن قله ها اما افسوس
بر خاک شده اند.

آتلانتا، نوزدهم جولای ۲۰۱۹

 Leave a Reply

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>

%d bloggers like this: