ابر چنان بر شاخه های لخت گریست
که گویی باد
از جبهه ی خاور خبری آورده
در جامه ی خاکستر دختران بر خود لرزیدند
و نفس در سینه ی اندوه حبس
مردانِ انتظار
تسبیح در دست چرخاندند
دست بر چشم سایه بان
در کمرگاه کوه
فریاد زدیم
که دریاچه به لجن فرو نشسته
تخمریزی مارها را
در مرداب می بینیم
و دیده بودیم نه آنچنان که افعی قصه ها
آتش نه،
از دهانشان دودی سیاه تنوره می کشید
باورمان نکردند
قباله ای از گوشه ی کهکشان به نامشان کردیم
نپذیرفتند
که در کتاب مقدس بر طاقچه
مار
قدیسی بود
که از بطن عدالت نیش می زد
و رستگاری در لجنزار بارور می گشت
چون از جبهه ی خاور باد به تاخت آمد و ابر گریست
به سوگ،
سر و موی پریشان
قدیسان را نفرین کردند
و رستگاری را.
ماه ی یک شبه بر بام
آب دریاچه را قطره قطره
در رگهای اندیشه پالایش می داد
اما
هراس تاریخ
از کتاب مقدسی بود، نه بر طاقچه
که از بر کرده بودند.
.
آتلانتا آذر ۱۳۹۱