بـــاغ
با فراموشی اندوهمان
در عمق دریا تن و جان را شستیم
و خاطره ها را همه از یاد زدودیم
در شب که نه گرما بود و نه جنبش
و نه رویتی که دیده را بیاشوبد
در سکوت راه بر خیال بستیم
و گوشهایمان را از سنگ انباشتیم
روز که شد
چهل در را به گِل اندودیم
از بیرون و اندرون
و پنجره را که تماشای باغ بود
در بر هم زدیم و پرده در پرده آویختیم
زیرا که
ساقه ی بلند بید خونش را
آزمند
در رگ باغ جوان
به زور می راند
زیرا که
شقایق کلاله اش را به طنازی غنچه می کرد
وقتیکه باد رهگذر دشتهای دور
با شهوت در آن حیات می ریخت
زیرا که
درخت نارنج موذیانه
در کمین خورشید نشسته بود
تا زردی آفتاب را برباید
که بر ناف سبز میوه اش بکارد
زیرا که
پیچک سبز و زمخت
شاخه ی نسترن را خفه کرده بود
و خود بالنده می پایید
در تماشای بیشرم علفها
بوته ی شب بو را نیز بریدیم
زیرا که عطرش سمج از پس هفتاد در و دیوار
مشاممان را
می آشفت
و با یاسی مادرانه باغ را به گورستانی موقت سپردیم
و آنگاه در چهاردیوار معبد سنگ
برهنه شدیم
و کتابهای مقدس را دوره کردیم
غرق درسفیدای بی انتها
چندان که باکره گشتیم در دیده و تن و روان
سپس در هفتمین سال پالایش خون
از زمین کنده شدیم
و به هوای رستگاری باغ
اوج گرفتیم
در اولین تماس اما
خون کم رنگ خالص ما
از رفتار ایستاد
پوک، پوک
پرده را که برداشتیم
باغ جنگلی شده بود
سرسبز و پربار
مرضیه شاهبزاز
آتلانتا، ۲۴ آوریل ۲۰۰۸