Sep 052014
دلدادگی . . . .
مرا از او گریزی در انتها
باشد یا نباشد
لحظه را سرودم
و از آن هیبت عتیِق،
بر انتهای تونل، نشسته به انتظار
اینبار نیز گریختم
تا با شب آغوش تو
بار دگر بیامیزم
تا باز از شکاف هر پنجره که سرک بکشم
ماهی ی بغض
در تنگه ی گلوگاه گیر کند
و خورشید را رنگ از رخ بپرد
و آن شور و آشوب که حسرت به دل دریا افکنده بود
در من به ماندآب نشیند
سپس به اندرون باز گردم
در و پنجره ببندم
و آنچنان غروب دل افسردگان را بگریم
که آن بیگانه با مهر
به مهر در آید
و ما را باز مجالی دهد.
آتلانتا اوت ۲۰۱۴