Dec 072023
 

می گویم نه

وَ دستهایم را سپر می کنم

اما، سوزن در دستْ،

عجوزه

بر چهره ام ماهرانه، دشت و دره، درشت و ریز، خال می کوبد

تا که سر بر ننهم

جوهر انگشتانش را تف می کنم.

. . . .

آنروز

بر ایوانِ بلند، مادرم سفره گسترده، صدایم می کرد

وَ همسایه ام، بیگانه در خیابان،

چشم بصیرتش به آسمانخراشی، که هنوز گنبدی حقیر بود،

مرا نادیده می گرفت

قنادی محل، داشت بادام تلخ می فروخت و

فریادِ پریشان مادرم

در بلندگوی گلدسته ها گم می گشت

آنکه خانه اش را گم کرده بود، هاج و واج

بر تقاطع دو خیابان، به تماشا ایستاده

وَ تو صدایم می کردی

می خواستم به خانه بازگردم

اما پیکر نیمه جانِ شیری

که بچه های کودن

از دار بست کوچه به زیر کشانده بودند

پوزه اش خونین، جانوری هار شده بود

و مقعدش، کوچه را بن بست کرده بود

وَ عربده های کپک زده در هم، مغز و دل و گوش را کر می کرد

بزن…براد…بپوش…مفس….محا….محا…محا….محا…محا….محا…محا….

می خواستم به خانه باز گردم

اما دکل نفت داشت سرنگون می شد

و دستهایم؟

گویی هیچ فاجعه ای را سپر نیستند.

وَ صدای انتظار مادرم، هنوز از حلقوم تنگه بر می آید و

قلبِ سنگی هفت قاره را می خراشد.

از خوشه های اشتیاق،

آنروز

من انگور چیده بودم و مادرم خمره ها را شسته بود.

اما . . . .

آتلانتا،‌ نوزدهم فوریه ۲۰۲۰

 Leave a Reply

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>

%d bloggers like this: