Dec 302011
دلدادگی، چون تودهی مِه بد ادا
بار دگر در گردنه
سر تا پایش پر برف، چمباتمه در انتظار
گفت های بپا گرفتمت
ترسان من گریختم
برفِ لیز سر می شکست و دست و پای
باز دیدمش پشت بوته های خاطره، آواز خوان بر غنچه ای
بار دگر چون چوپان گله ام، لم داده بر قله ها
گفتم برو، ول کن مرا
از جنگ و گریز خسته شدم
گفت کم کن ترس و عشوه را
از “من گریزی” چاره نیست
رو نگاه دیگری
در خانهی چشمت بکار.
مرضیه شاه بزاز جولای ۲۰۱۱ یوفالا