اغوا
وسوسهی آخرین خروجی
و دختران هرزه
که بر شاخههای معلق تاک قدیس شده اند
از بلور پستانهایشان
باران شهوت و شیر بر محراب میبارد
جادوگران کدام دیارند؟
گویی دیشب به اغوا
در بستر خدا خوابیده اند
در محرابشان زانو زنید، افسون کنند
و ادونیس خاموش
برشاخه ی سپیداری لمیده
به زیبایی مردی رشک میبرد
که از دریچهی ابر
چشم براه،
سرک میکشد هردم
آه، گوهر شب چراغش
در آتشی میسوزد
من در بهت و تماشا، او بازوانش باز
اسب مرا هی می کند
بر جویبار پرعسل.
ادونیس دلگیر
در ریشهی سپیدار میخزد
آه،
بزم با شکوه شرابهای هفت ساله
و جامی که هزار رنگ از سفیدای آفتاب نوشیده
سُکرِ، گرما، عسل، و آغوش.
باز به گفت و گوی،
هزار ستارهی مردد درتنم میسوزند
دیری است به این سفر دلبستهام
و در اشتیاق تازگی
تنم به تجزیهی خود میاندیشد
در ضیافت کرمها.
ادونیس در ریشه ها خفته و
طوفان خاک در راهست
و من
نگاهم را گم کرده ام
سایه های شبزی
بر جاده خرناس میکشند و میلولند
به گریزگاه آخرین خروجی نزدیک میشوم
باز از دریچهی ابر
برهنگی ام را بهانه کرده
بر اسب زمان هی میزند
نه،
من به هیاهوی مغشوش زمین دل بسته ام
بگذار دریچه ببندد و ابر بپاشد
تا زیر پا ی وهم خالی شود
و شیردر پستانهای جادوگران بخشکد
چیزی در دل خاک میجوشد
که در هفت آسمان نمی یابم
رو به دروازه ات نمیکنم،
اغوای سُکر و عسل و آغوش.
نوامبر 2010، یوفالا